محل تبلیغات شما

وبلاگ شخصی ابوالقاسم کریمی



گزیده آیات قرآن/الجزء العاشر­_الجزء الحادی عشر_الجزء الثانی عشر مترجم:آیت الله صادقی تهرانی ۱۸۳ -۲۴۱ **** سوره الأنفال **** و خدا و پیامبرش را اطاعت کنید و با هم نزاع مکنید، که سست می‌شوید و آبرو (و چیرگی)‌تان (از میان‌) می‌رود. و صبر کنید (که‌) خدا بی‌گمان با صابران است. (۴۶) * و کسانی که کافر شدند هرگز گمان نکنند (که بر ما) پیشی جسته‌اند. آنان بی‌گمان نمی‌توانند (ما را) درمانده کنند. (۵۹) * هان ای پیامبر برجسته! به کسانی که در دست‌های شما اسیرند بگو: «اگر خدا در دل‌های شما خیری بداند، بهتر از آنچه از شما گرفته شده به شما می‌دهد و برایتان پوشش می‌نهد. و خدا بس پوشنده‌ی رحمتگر بر ویژگان است.» (۷۰) * و کسانی که کافر شدند اولیای یکدیگرند. اگر (به مسلمانانی که از شما یاری می‌طلبند) کمک نکنید، در زمین فتنه و فسادی بزرگ خواهد بود. (۷۳) **** سوره التوبه **** (منافقان)به خدا سوگند یاد می‌کنند (که) آنان بی‌گمان به‌راستی از شمایند، در حالی که آنان از شما نیستند، لیکن گروهی هستند که (مؤمنان را از یکدیگر) جدا می‌کنند. (۵۶) * مردان منافق و ن منافق، همه از یک گروهند! آنها امر به منکر، و نهی از معروف می‌کنند؛ و دستهایشان را (از انفاق و بخشش) می‌بندند؛ خدا را فراموش کردند، و خدا (نیز) آنها را فراموش کرد (، و رحمتش را از آنها قطع نمود)؛ به یقین، منافقان همان فاسقانند! (۶۷) (مترجم آیت الله مکارم شیرازی) * و مردان و ن باایمان، دوست‌دار، نگهدار و پشتوانه‌ی یکدیگرند. همدیگر را به کارهای شناخته شده [:پسندیده] وامی‌دارند و از کارهای ناشناخته [:ناپسند] باز می‌دارند و نماز را بر پا می‌دارند و زکات را می‌دهند و خدا و پیامبرش را فرمان می‌برند. اینانند که خدا به زودی مشمول رحمتشان قرار خواهد داد. به‌راستی خدا عزیزی حکیم است. (۷۱) * و دیگرانی هستند که به گناهان خود اعتراف کردند (که‌) کاری شایسته را با کار بد دیگری درآمیخته‌اند. امید است خدا بر آنان بازگشت کند (و) خدا بی‌گمان بسی پوشنده‌ی رحمتگر بر ویژگان است. (۱۰۲) از اموال آنان صدقه‌ای بگیر تا بدان پاک و پاکیزه‌شان سازی، و برایشان (از خدا) طلب رحمت کن (که‌) به‌راستی درخواست رحمت تو برای آنان رامش و آرامشی است. و خدا بسیار شنوای داناست. (۱۰۳) * هان ای کسانی که ایمان آوردید! از خدا پروا کنید و با راستان باشید. (۱۱۹) **** سوره یونس **** و چون انسان را آسیب فرا رسد، ما را – به پهلو خوابیده، یا ایستاده – می‌خواند. پس چون گرفتاریش را بر طرف سازیم، چنان (بی‌تفاوت از آن) می‌گذرد، که گویی ما را برای زیانی که به او رسیده، نخوانده است. این‌گونه برای اسرافکاران آنچه انجام می‌داده‌اند زینت داده شده است. (۱۲) * و مردم جز یک امت نبوده‌اند. پس اختلاف کردند و اگر سخنی (در تأخیر عذابشان) از جانب پروردگارت در گذشته مقرر نگشته بود، بی‌گمان در آنچه بر سر آن با هم اختلاف می‌کنند، میانشان داوری می‌شد. (۱۹) * و اگر تو را تکذیب کردند، بگو: «عمل من تنها برای من است و عمل شما تنها برای شماست. شما از آنچه من انجام می‌دهم بیزارید و من (هم) از آنچه شما انجام می‌دهید بیزارم.» (۴۱) * بی‌گمان خدا هرگز به مردمان ستم نمی‌کند، لیکن (این) مردمند (که) خود بر خویشتن ستم می‌کنند. (۴۴) * هان ای مردمان! به راستی برای شما از جانب پروردگارتان اندرزی و درمانی برای آنچه (بیماری) در سینه‌ها(تان) دارید و رهنمود و رحمتی بزرگ برای مؤمنان آمده است. (۵۷) * و کسانی که بر خدا افترا می‌بندند، به روز رستاخیز چه گمانی دارند؟ بی‌گمان، خدا بر مردمان، کانون بخشش است ولی بیشترشان سپاس نمی‌گزارند. (۶۰) * هان! بی‌گمان بر دوستان (و پیروان) خدا نه هرگز بیمی است و نه آنان اندوهگین می‌شوند. (۶۲) * هان! بی‌گمان بر دوستان (و پیروان) خدا نه هرگز بیمی است و نه آنان اندوهگین می‌شوند. (۶۲) کسانی که ایمان آورده و پرهیزگاری می‌ورزیده‌اند، (۶۳) در زندگی دنیا و در آخرت برترین مژده تنها برای آنان است. کلمات خدا هرگز تبدیل‌پذیر نیست. این همان کامیابی بی‌رنجِ بزرگ است. (۶۴) * هان! هر که (و هر چه) در آسمان‌ها و هر که (و هر چه) در زمین است تنها از آنِ خداست و کسانی که غیر از خدا شریکانی را می‌خوانند (اینان) از آنان پیروی نمی‌کنند. اینان جز از گمان پیروی نمی‌نمایند و جز دروغ‌پردازی – بر مبنای گمان (بی‌پایه) – ندارند. (۶۶) **** سوره هود **** و اگر همواره از خود رحمتی به انسان بچشانیم، سپس آن را از او باز ستانیم، بی‌گمان بسی نومید و ناسپاس است. (۹) و همانا اگر – پس از زیانی که به او رسیده – نعمتی به او بچشانیم، بی‌چون همی خواهد گفت: «گرفتاری‌ها از من دور شد!» بی‌گمان او بسی شادمان و فخرکننده است. (۱۰) مگر کسانی که شکیبایی ورزیده و کارهای شایسته(ی ایمان) کردند (که) برایشان پوشش و پاداشی بزرگ است. (۱۱) * کسانی که زندگی دنیا و زینت آن را بخواهند، (نتیجه) اعمالشان را در همین دنیا بطور کامل به آنها می‌دهیم؛ و چیزی کم و کاست از آنها نخواهد شد! (۱۵) (ولی) آنها در آخرت، جز آتش، (سهمی) نخواهند داشت؛ و آنچه را در دنیا (برای غیر خدا) انجام دادند، بر باد می‌رود؛ و آنچه را عمل می‌کردند، باطل و بی‌اثر می‌شود! (۱۶) (مترجم:آیت الله مکارم شیرازی) * پس اما کسانی که شقاوت کرده‌اند، برایشان در آتش، فریادی نفس‌گیرِ مرگبار و ناله‌ای بس سهمگین و پربار است. (۱۰۶) تا آسمان‌ها و زمین بر جاست در آن ماندگارند؛ مگر آنچه پروردگارت خواسته. بی‌گمان پروردگارت همان را که بخواهد، بی‌چون انجام‌دهنده است. (۱۰۷) * و اما کسانی که سعادتمند شدند، تا آسمان‌ها و زمین بر جاست، جاودانه در بهشتند؛ مگر آنچه پروردگارت خواسته. حال آنکه (این) بخششی است ناگسستنی. (۱۰۸) * و فراسوی کسانی که ستم کرده‌اند تکیه نزنید، تا (مبادا) آتش به شما (در پی آنان) در رسد، و از غیر خدا برای شما اولیائی نباشد، (که‌) سپس یاری (هم) نشوید. (۱۱۳) **** گردآوری:ابوالقاسم کریمی تهران – ورامین ۳ فروردین ۱۴۰۰ http://k520.ir/


وبلاگ شخصی ابوالقاسم کریمی

یک روز وقتی کارمندان به اداره رسیدند، اطلاعیه بزرگی را در تابلواعلانات دیدند که روی آن نوشته شده بود: (( دیروز فردی که مانع پیشرفت شما در این اداره بود درگذشت!!. شما را به شرکت در مراسم تشییع جنازه که ساعت ۱۰ صبح در سالن اجتماعات برگزار می شود دعوت می کنیم . در ابتدا، همه از دریافت خبر مرگ یکی از همکارانشان ناراحت می شدند اما پس از مدتی ، کنجکاو می شدند که بدانند کسی که مانع پیشرفت آن ها در اداره می شده که بوده است . این کنجکاوی ، تقریباً تمام کارمندان را ساعت ۱۰ به سالن اجتماعات کشاند.رفته رفته که جمعیت زیاد می شد هیجان هم بالا رفت. همه پیش خود فکر می کردند:این فرد چه کسی بود که مانع پیشرفت ما در اداره بود؟به هرحال خوب شد که مرد!! کارمندان در صفی قرار گرفتند و یکی یکی از نزدیک تابوت رفتند و وقتی به درون تابوت نگاه می کردند ناگهان خشکششان می زد و زبانشان بند می آمد. آینه ایی درون تابوت قرار داده شده بود و هر کس به درون تابوت نگاه می کرد، تصویر خود را می دید. نوشته ای نیز بدین مضمون در کنار آینه بود: ((تنها یک نفر وجود دارد که می تواند مانع رشد شما شود و او هم کسی نیست جز خود شما. شما تنها کسی هستید که می توانید زندگی تان را متحول کنید.شما تنها کسی هستید که می توانید بر روی شادی ها، تصورات و وموفقیت هایتان اثر گذار باشید.شما تنها کسی هستید که می توانید به خودتان کمک کنید.)) زندگی شما وقتی که رئیستان، دوستانتان،والدینتان،شریک زندگی تان یا محل کارتا تغییر می کند،دستخوش تغییر نمی شود. زندگی شما تنها فقط وقتی تغییر می کند که شما تغییر کنید، باورهای محدود کننده خود را کنار بگذاریدو باور کنید که شما تنها کسی هستید که مسوول زندگی خودتان می باشید. مهم ترین رابطه ای که در زندگی می توانید داشته باشید، رابطه با خودتان است. خودتان امتحان کنید. مواظب خودتان باشید. از مشکلات، غیر ممکن و چیزهای از دست داده نهراسید. خودتان و واقعیت های زندگی خودتان را بسازید. دنیا مثل آینه است http://k520.ir/


وبلاگ شخصی ابوالقاسم کریمی

گزیده آیات قرآن/الجزء الثالث عشر_الجزء الرابع عشر مترجم:آیت الله صادقی تهرانی آیت الله مکارم شیرازی ۲۴۲ _۲۸۱ **** سوره ابراهیم **** همانها که زندگی دنیا را بر آخرت ترجیح می‌دهند؛ و (مردم را) از راه خدا باز می‌دارند؛ و می‌خواهند راه حق را منحرف سازند؛ آنها در گمراهی دوری هستند! (۳) (مترجم: آیت الله مکارم شیرازی) * کسانی که جویای دوستی این زندگی پستِ نزدیکتر بر زندگی آخرینند و (خود و دیگران را) از راه خدا باز می‌دارند، و آن را به کژی می‌جویند. اینانند که در (ژرفای) گمراهی دور و درازی هستند. (۳) (مترجم آیت الله صادقی تهرانی) * و چون پروردگارتان اعلام کرد: «اگر به‌راستی سپاسگزاری کنید بی‌چون(جمعیت و نعمت) شما را به‌درستی افزون می‌کنم و اگر ناسپاسی نمایید، بی‌گمان(و) بی‌امان عذاب من بسی سخت است.» (۷) (مترجم آیت الله صادقی تهرانی) * و (همچنین به خاطر بیاورید) هنگامی را که پروردگارتان اعلام داشت: «اگر شکرگزاری کنید، (نعمت خود را) بر شما خواهم افزود؛ و اگر ناسپاسی کنید، مجازاتم شدید است!» (۷) (مترجم: آیت الله مکارم شیرازی) * مَثَل کسانی که به پروردگارشان کافر شدند؛ کردارهایشان به خاکستری می‌ماند که بادی تند در روزی طوفانی بر آن وزید. از آنچه به دست آورده‌اند هیچ (بهره‌ای) نمی‌توانند برد. این است همان گمراهی دور و دراز. (۱۸) (مترجم آیت الله صادقی تهرانی) * و مَثَل سخنی ناپاکیزه هم‌چون درختی ناپاکیزه است (که) از روی زمین کنده شده (و) هیچ پایداری ندارد. (۲۶) (مترجم آیت الله صادقی تهرانی) * خدا کسانی را که ایمان آوردند، در زندگی دنیا و در آخرت با سخن استوار (توحید) پایدار می‌گرداند. و خدا ستمگران را بی‌راه می‌گذارد. و خدا هر کاری بخواهد انجام می‌دهد. (۲۷) (مترجم آیت الله صادقی تهرانی) * آیا سوی کسانی که (شکر) نعمت خدا را به کفر تبدیل کردند و قوم خود را به سرای هلاکت فرو آوردند، ننگریستی‌؟ (۲۸) (مترجم آیت الله صادقی تهرانی) * به [آن] بندگانم که ایمان آورده‌اند بگو (که‌) نماز را بر پا دارند و از آنچه به ایشان روزی دادیم، پنهان و آشکارا انفاق کنند، پیش از آنکه روزی فرا رسد که در آن نه داد و ستدی باشد و نه دوستی‌ها و همبستگی‌هایی. (۳۱) (مترجم آیت الله صادقی تهرانی) **** سوره النحل **** انسان را از نطفه‌ای آفرید. پس آن‌گاه او ستیزه‌جویی آشکارگر است. (۴) (مترجم آیت الله صادقی تهرانی) * انسان را از نطفه بی‌ارزشی آفرید؛ و سرانجام (او موجودی فصیح، و) مدافع آشکار از خویشتن گردید! (۴) (مترجم: آیت الله مکارم شیرازی) * پس آیا کسی که می‌آفریند چون کسی است که نمی‌آفریند؟ آیا پس (از این نشانه‌ها حقایقی را) به یاد نمی‌آورید؟ (۱۷) (مترجم آیت الله صادقی تهرانی) * آیا کسی که (این گونه مخلوقات را) می‌آفریند، همچون کسی است که نمی‌آفریند؟! آیا متذکّر نمی‌شوید؟! (۱۷) (مترجم: آیت الله مکارم شیرازی) * و اگر نعمتهای خدا را بشمارید، هرگز نمی‌توانید آنها را احصا کنید؛ خداوند بخشنده و مهربان است! (۱۸) (مترجم: آیت الله مکارم شیرازی) * و خدا آنچه پنهان می‌سازید و آنچه را که آشکار می‌دارید می‌داند. (۱۹) (مترجم آیت الله صادقی تهرانی) * معبودهایی را که غیر از خدا می‌خوانند، چیزی را خلق نمی‌کنند؛ بلکه خودشان هم مخلوقند! (۲۰) آنها مردگانی هستند که هرگز استعداد حیات ندارند؛ و نمی‌دانند (عبادت‌کنندگانشان) در چه زمانی محشور می‌شوند! (۲۱) (مترجم: آیت الله مکارم شیرازی) * کسانی که صبر کردند و تنها بر پروردگارشان توکل می‌کنند. (۴۲) (مترجم آیت الله صادقی تهرانی) * خدا مَثَلی زده است: «بنده‌ای مملوک را که هیچ کاری از او بر نمی‌آید، آیا (او) با کسی که به وی از جانب خود روزی نیکو داده‌ایم و او از آن در نهان و آشکار انفاق می‌کند یکسانند؟» سپاس خدای راست. (نه) بلکه بیشترشان نادانی می‌کنند. (۷۵) (مترجم آیت الله صادقی تهرانی) * و کسانی که ستم کردند هنگامی که عذاب را ببینند (از عذابشان ) کاسته نمی‌گردد و نه ایشان مهلت می‌یابند. (۸۵) (مترجم آیت الله صادقی تهرانی) * محققاً خدا به دادگری و نیکوکاری و بخشش به خویشان نزدیکتر فرمان می‌دهد و از زشتکاری آشکار و (کار) ناپسند و ستم باز می‌دارد (و) شما را اندرز می‌دهد، شاید شما (حقایق) را به خوبی یاد آورید. (۹۰) (مترجم آیت الله صادقی تهرانی) * و هنگامی که با خدا پیمان بستید به پیمانتان وفا کنید، و سوگندها (خودی) را پس از استوار کردنشان مشکنید؛ حال آنکه محققاً خدا را بر خود ضامن (و گواه) قرار دادید. به‌راستی خدا آنچه را انجام می‌دهید می‌داند. (۹۱) و مانند آن زنی نباشید – که رشته‌ی تابیده‌ی خود را پس از محکم کردنی از هم گسست – که سوگندهای خود را میان خویش وسیله‌ی (فریب و) تقلب سازید (به خیال این) که گروهی از گروه دیگر (در داشتن امکانات) افزون باشند. فقط خدا شما را بدین وسیله می‌آزماید و (نیز) برای اینکه روز قیامت در آنچه اختلاف می‌کرده‌اید برای شما آشکار سازد. (۹۲) (مترجم آیت الله صادقی تهرانی) * آنچه نزد شماست نابود می‌شود و آنچه نزد خداست پایدار است. و همواره کسانی را که شکیبایی کردند به بهتر از آنچه عمل می‌کردند، همانا پاداش خواهیم داد. (۹۶) (مترجم آیت الله صادقی تهرانی) * هر کس – از مرد یا زن – در حال ایمانش (کار) شایسته‌ای انجام دهد همواره او را به‌راستی زندگی‌ای پاکیزه می‌بخشیم و به‌درستی به آنان بهتر از آنچه انجام می‌دادند بس پاداش خواهیم داد. (۹۷) (مترجم آیت الله صادقی تهرانی) * هنگامی که قرآن می‌خوانی، از شرّ شیطان مطرود، به خدا پناه بر! (۹۸) چرا که او، بر کسانی که ایمان دارند و بر پروردگارشان توکّل می‌کنند، تسلّطی ندارد. (۹۹) تسلّط او تنها بر کسانی است که او را به سرپرستی خود برگزیده‌اند، و آنها که نسبت به او [= خدا] شرک می‌ورزند (و فرمان شیطان را به جای فرمان خدا، گردن می‌نهند) (۱۰۰) (مترجم: آیت الله مکارم شیرازی) * بی‌گمان، خدا با کسانی است که پرهیز داشتند و (با) کسانی (است) که (هم)آنان نیکوکارند. (۱۲۸) (مترجم آیت الله صادقی تهرانی) **** گردآوری:ابوالقاسم کریمی تهران_ورامین ۵ فروردین ۱۳۹۹

http://k520.ir/


وبلاگ شخصی ابوالقاسم کریمی

گزیده آیات قرآن/الجزء الخامس عشر_الجزء السادس عشر_الجزء السابع عشر گزیده آیات قرآن/الجزء الخامس عشر_الجزء السادس عشر_الجزء السابع عشر مترجم:آیت الله صادقی تهرانی ۲۸۲­ _ ۳۴۱ **** سوره الإسراء **** و انسان (به جای درخواست) خواسته‌اش به وسیله‌ی خیر، (آن) را با شر درخواست می‌کند. و انسان بسی شتابان بوده است. (۱۱) * انسان (بر اثر شتابزدگی)، بدیها را طلب می‌کند آن گونه که نیکیها را می‌طلبد؛ و انسان، همیشه عجول بوده است! (۱۱) (مترجم: آیت الله مکارم شیرازی) * با خدا معبود دیگری (را شریک) قرار مده. پس (اگر چنان کنی) در حالی که نکوهیده و خوار شده‌ای، زمین‌گیر می‌شوی. (۲۲) * و پروردگارت مقرر کرد که جز او را مپرستید. و به پدر و مادر(تان) احسان کنید. همانا اگر یکی از آن دو یا هر دو، نزد تو به سالخوردگی رسیدند، به آنها (حتی) اُفّ [:لفظی کراهت‌بار] مگو و بر سرشان بانگ مزن و بدیشان سخنی بس با کرامت بگوی. (۲۳) و از سر رحمت، بال فروتنی بر (سر و سامان)شان بگستران و بگو: «پروردگارم! بر آن دو رحم کن، چنان‌که مرا در خردی پروردند.» (۲۴) * و پروردگارت فرمان داده: جز او را نپرستید! و به پدر و مادر نیکی کنید! هرگاه یکی از آن دو، یا هر دوی آنها، نزد تو به سن پیری رسند، کمترین اهانتی به آنها روا مدار! و بر آنها فریاد مزن! و گفتار لطیف و سنجیده و بزرگوارانه به آنها بگو! (۲۳) و بالهای تواضع خویش را از محبّت و لطف، در برابر آنان فرود آر! و بگو: «پروردگارا! همان‌گونه که آنها مرا در کوچکی تربیت کردند، مشمول رحمتشان قرار ده!» (۲۴) (مترجم: آیت الله مکارم شیرازی) * پروردگار شما از درون دلهایتان آگاهتر است؛ (اگر لغزشی در این زمینه داشتید) هر گاه صالح باشید (و جبران کنید) او بازگشت‌کنندگان را می‌بخشد. (۲۵) (مترجم: آیت الله مکارم شیرازی) * اگر (از) شایستگان باشید، پروردگارتان به آنچه در خودتان هست آگاه‌تر است. که او بی‌گمان برای زیاد رجوع‌کنندگان پیاپی (به سویش) پوششگر بوده است. (۲۵) * و حقِ نزدیکترین خویشاوند را به او بده و (نیز حق) مستمند و و‌امانده در راهِ (حلال از تأمین معاش) را، و تبذیر مکن تبذیری (که مال – یا حالت – را پایمال کنی). (۲۶) بی‌گمان تبذیرکنندگان برادران شیاطین بوده‌اند و شیطان همواره نسبت به پروردگارش بسی کافر (و) ناسپاس بوده است. (۲۷) و اگر به امید رحمتی که از پروردگارت (برایشان) جویای آنی، از ایشان به‌ناچار روی بر می‌گردانی، پس با آنان سخنی نرم و روان بگوی. (۲۸) و دستت را به گردنت زنجیروار منه و به تمامیِ گشادگی (هم) گشاده دستی مکن. که در نتیجه ملامت‌شده و حسرت‌زده بر جای بمانی. (۲۹) * و حقّ نزدیکان را بپرداز، و (همچنین حق) مستمند و وامانده در راه را! و هرگز اسراف و تبذیر مکن، (۲۶) چرا که تبذیرکنندگان، برادران شیاطینند؛ و شیطان در برابر پروردگارش، بسیار ناسپاس بود! (۲۷) (مترجم: آیت الله مکارم شیرازی) * و از بیم تنگدستی، فرزندانتان را مکشید؛ ماییم که به آنها و شما روزی می‌دهیم. کشتن آنان همواره خطایی بزرگ بوده است. (۳۱) * و به نزدیک مشوید، (که) آن همواره (گناهی) گر و راهی بد (در زندگی بشر) بوده است. (۳۲) * و به مال یتیم – جز به بهترین وجه – نزدیک مشوید، تا به رشدهایش رسد. و به پیمان وفا کنید، که همواره پیمان مورد سؤال بوده است. (۳۴) * و هنگامی‌که پیمانه کنید، پیمانه را کامل نمایید، و با ترازوی راست بسنجید (که) این (کار) بهتر و خوش‌فرجام‌تر است. (۳۵) * و آنچه را که برایت بدان علمی نیست پیروی مکن ، همانا گوش و چشم و قلب فروزان، همگی اینها مورد پرسش و بازخواست بوده‌اند. (۳۶) * و هر کس در این (دنیا) کور (دل) بوده، پس او در آخرت (چشم و دلش) کور و گمراه‌تر است. (۷۲) **** سوره الکهف **** و برای آنان زندگی دنیا را مَثَل بزن: مانند آبی است که آن را از آسمان فرو فرستادیم‌؛ پس روییدنی زمین با آن درآمیخت. پس (از آن، چنان) خشک گردید که بادها پراکنده‌اش می‌کنند. و خدا همواره بر همه چیزی توانا بوده است. (۴۵) * مال و فرزندان، زیور زندگی دنیایند و نیکی‌های ماندگار از نظر پاداش نزد پروردگارت بهتر و از نظر آرزومندی (نیز) بهتر است. (۴۶) **** سوره طه **** و من بی‌گمان برا‌ی کسی که توبه کرده و ایمان آورده و کاری شایسته(ی‌ایمان) انجام داده، سپس راه یافته؛ به‌درستی بسی پوشاننده‌ام. (۸۲) * «معبود شما تنها (آن) خدایی است که جز او هرگز معبودی نیست. و علمش همه چیز را در برگرفته است.» (۹۸) **** سوره الأنبیاء **** و ما تو را جز رحمتی برای تمام جهانیان (در مثلث زمان) نفرستادیم. (۱۰۷) * ما تو را جز برای رحمت جهانیان نفرستادیم. (۱۰۷) (مترجم: آیت الله مکارم شیرازی) **** سوره الحج **** گروهی از مردم، بدون هیچ علم و دانشی، به مجادله درباره خدا برمی‌خیزند؛ و از هر شیطان سرکشی پیروی می‌کنند. (۳) (مترجم: آیت الله مکارم شیرازی) * و گروهی از مردم، بدون هیچ دانش و هیچ هدایت و کتاب روشنی بخشی، درباره خدا مجادله می‌کنند! (۸) (مترجم: آیت الله مکارم شیرازی) * بعضی از مردم خدا را تنها با زبان می‌پرستند (و ایمان قلبیشان بسیار ضعیف است)؛ همین که (دنیا به آنها رو کند و نفع و) خیری به آنان برسد، حالت اطمینان پیدا می‌کنند؛ اما اگر مصیبتی برای امتحان به آنها برسد، دگرگون می‌شوند (و به کفر رومی‌آورند)! (به این ترتیب) هم دنیا را از دست داده‌اند، و هم آخرت را؛ و این همان خسران و زیان آشکار است! (۱۱) (مترجم: آیت الله مکارم شیرازی) * آنچه در آسمان‌ها و آنچه در زمین است تنها از اوست و همانا خدا، (هم)او، بی‌نیازِ بسیار ستوده است. (۶۴) **** گردآوری:ابوالقاسم کریمی تهران – ورامین ۸ فروردین ۱۴۰۰ http://k520.ir/


وبلاگ شخصی ابوالقاسم کریمی

هوا بدجورى توفانى بود و آن پسر و دختر کوچولو حسابى مچاله شده بودند. هر دو لباس هاى کهنه و گشادى به تن داشتند و پشت در خانه مى لرزیدند. پسرک پرسید: «ببخشین خانم! شما کاغذ باطله دارین؟» کاغذ باطله نداشتم و وضع مالى خودمان هم چنگى به دل نمى زد و نمى توانستم به آنها کمک کنم. مى خواستم یک جورى از سر خودم بازشان کنم که چشمم به پاهاى کوچک آنها افتاد که توى دمپایى هاى کهنه کوچکشان قرمز شده بود. گفتم: «بیایین تو یه فنجون شیرکاکائوى گرم براتون درست کنم.» آنها را داخل آشپزخانه بردم و کنار بخارى نشاندم تا پاهایشان را گرم کنند. بعد یک فنجان شیرکاکائو و کمى نان برشته و مربا به آنها دادم و مشغول کار خودم شدم. زیر چشمى دیدم که دختر کوچولو فنجان خالى را در دستش گرفت و خیره به آن نگاه کرد. بعد پرسید: «ببخشین خانم! شما پولدارین؟» نگاهى به روکش نخ نماى مبل هایمان انداختم و گفتم: «من اوه… نه!» دختر کوچولو فنجان را با احتیاط روى نعلبکى آن گذاشت و گفت: «آخه رنگ فنجون و نعلبکى اش به هم مى خوره.» آنها در حالى که بسته هاى کاغذى را جلوى صورتشان گرفته بودند تا باران به صورتشان شلاق نزند، رفتند. فنجان هاى سفالى آبى رنگ را برداشتم و براى اولین بار در عمرم به رنگ آنها دقت کردم. بعد سیب زمینى ها را داخل آبگوشت ریختم و هم زدم. سیب زمینى، آبگوشت، سقفى بالاى سرم، همسرم، یک شغل خوب و دائمى، همه اینها به هم مى آمدند. صندلى ها را از جلوى بخارى برداشتم و سرجایشان گذاشتم و اتاق نشیمن کوچک خانه مان را مرتب کردم. لکه هاى کوچک دمپایى را از کنار بخارى، پاک نکردم. مى خواهم همیشه آنها را همان جا نگه دارم که هیچ وقت یادم نرود چه آدم ثروتمندى هستم. دلم می خواد برای فردایی بهتر تلاش کنم.


وبلاگ شخصی ابوالقاسم کریمی

روزی دو مرد جوان نزد استادی آمدند و از او پرسیدند: «فاصله بین دچار یک مشکل شدن تا راه حل یافتن برای حل مشکل چقدراست؟» استاد اندکی تامل کرد و گفت: «فاصله مشکل یک فرد و راه نجات او از آن مشکل برای هر شخصی به اندازه فاصله زانوی او تا زمین است!» آن دو مرد جوان گیج و آشفته از نزد او بیرون آمدند و در بیرون مدرسه با هم به بحث و جدل پرداختند. اولی گفت: «من مطمئنم منظور استاد معرفت این بوده است که باید به جای روی زمین نشستن از جا برخاست و شخصا برای مشکل راه حلی پیدا کرد. با یک جانشینی و زانوی غم در آغوش گرفتن هیچ مشکلی حل نمی‌شود.» دومی کمی فکر کرد و گفت: «اما اندرزهای پیران معرفت معمولا بار معنایی عمیق‌تری دارند و به این راحتی قابل بیان نیستند. آنچه تو می گویی هزاران سال است که بر زبان همه جاری است و همه آن را می‌دانند. استاد منظور دیگری داشت.» آن دو تصمیم گرفتند نزد استاد بازگردند و از خود او معنای جمله‌اش را بپرسند. استاد با دیدن مجدد دو جوان لبخندی زد و گفت: «وقتی یک انسان دچار مشکل می‌شود، باید ابتدا خود را به نقطه صفر برساند. نقطه صفر وقتی است که انسان در مقابل کائنات و خالق هستی زانو می‌زند و از او مدد می‌جوید. بعد از این نقطه صفر است که فرد می‌تواند بر پا خیزد و با اعتماد به همراهی کائنات دست به عمل زند. بدون این اعتماد و توکل برای هیچ مشکلی راه حل پیدا نخواهد شد. باز هم می‌گویم فاصله بین مشکلی که یک انسان دارد با راه چاره او، فاصله بین زانوی او و زمینی است که بر آن ایستاده است.»


وبلاگ شخصی ابوالقاسم کریمی

در یک روز سرد زمستانی، مدیر مدرسه بچه‌ها را به صف کرد و گفت: «بچه‌ها، آیا موافقید یک مسابقه برگزار کنیم؟» تمام بچه‌ها با خوشحالی قبول کردند. پس از انتخاب چند شرکت‌کننده، مدیر از آنها خواست که آن طرف حیاط مدرسه در یک ردیف بایستند و با صدای سوت او، به سمت دیگر حیاط بیایند و هر کس بتواند ردپای مستقیم و صافی از خود بجای گذارد برنده مسابقه است. در پایان مسابقه، آقای مدیر از یکی از بچه‌هایی که ردپای کجی از خود بجای گذاشته بود پرسید: «تو چه کردی؟» دانش آموز در جواب گفت: «با وجودی که در تمام طول راه من دقیقاً جلوی پایم را نگاه کرده بودم ولی بجای یک خط راست از ردپا روی برف، خطوط کج و معوجی بوجود آمده است!» تنها یکی از دانش آموزان بود که توانسته بود ردپایش را بصورت یک خط راست درآورد. مدیر مدرسه او را صدا کرد و پس از تشویق از او پرسید: «تو چطور توانستی ردپایی صاف در برف‌ها به وجود آوری؟» آن دانش آموز گفت: «آقا اینکه کاری ندارد، من جلوی پایم را نگاه نکردم!» مدیر پرسید: «پس کجا را نگاه کردی؟» دانش آموز گفت: «من آن تخته سنگ بزرگی را که آن طرف حیاط است نگاه کردم و به طرف آن حرکت کردم و هیچ توجهی به جلوی پایم نداشتم و تنها هدفم رسیدن به آن تخته سنگ بود.» اگر در زندگی خودمان ایده و هدفی نداشته باشیم و تمام توجهمان را دقیقاً به مشکلات امروز و فردا و فرداهای بعد معطوف کنیم سرانجام به هدفمان نخواهیم رسید. ولی اگر بجای آنکه توجهمان را به مشکلات روزانه متوجه کنیم به هدفمان متمرکز سازیم، قطعاً به هدفمان خواهیم رسید.


وبلاگ شخصی ابوالقاسم کریمی

گزیده آیات قرآن/الجزء السادس مترجم:آیت الله صادقی تهرانی ۱۰۲ _۱۲۱ **** سوره النساء **** خدا، افشاگری به بد زبانی را دوست نمی‌دارد، مگر (از) کسی که بر او ستم رفته باشد. و خدا بس شنوایی بسیار داناست. (۱۴۸) * خداوند دوست ندارد کسی با سخنان خود، بدیها (ی دیگران) را اظهار کند؛ مگر آن کس که مورد ستم واقع شده باشد. خداوند، شنوا و داناست. (۱۴۸) (مترجم ایت الله مکارم شیرازی) * اگر خیری را آشکار کنید یا پنهانش دارید، یا از بدی درگذرید، خدا (هم) درگذرنده‌ای توانا بوده است. (۱۴۹) * همواره کسانی که کفر ورزیدند و ستم کردند، خدا بر آن نبوده است که برایشان (گناهانشان را) بپوشد و به راهی (راست) هدایتشان کند: (۱۶۸) * بی‌گمان، کسانی که کفر ورزیدند و (خود و مردم را) از راه خدا بازداشتند، بی‌چون به گمراهی دور و درازی افتادند. (۱۶۷) * همواره کسانی که کفر ورزیدند و ستم کردند، خدا بر آن نبوده است که برایشان (گناهانشان را) بپوشد و به راهی (راست) هدایتشان کند: (۱۶۸) **** سوره المائده **** هان ای کسانی که ایمان آوردید! به تمام قراردادها(ی خود و دیگران) وفا کنید. برای شما تمامی حیوانات زبان‌بسته‌ی نعمت‌وار حلال گردیده، جز آنچه (حکمش) بر شما خوانده می‌شود؛ حال آنکه شکار را در حال احرام یا حرم حلال نشمرید. خدا هر چه را بخواهد حکم می‌دهد. (۱) * هان ای کسانی که ایمان آوردید! از خدا پرواکنید و سوی او از (آن) وسیله(ای که خشنود است) جستجو کنید و در راهش جهاد نمایید، شاید رستگار کنید. (۳۵) * ای کسانی که ایمان آورده‌اید! از (مخالفت فرمان) خدا بپرهیزید! و وسیله‌ای برای تقرب به او بجوئید! و در راه او جهاد کنید، باشد که رستگار شوید! (۳۵) (مترجم:آیت الله مکارم شیرازی) * اما آن کس که پس از ستم کردن، توبه و جبران نماید، خداوند توبه او را می‌پذیرد؛ (و از این مجازات؛ معاف می‌شود، زیرا) خداوند، آمرزنده و مهربان است. (۳۹) (مترجم:آیت الله مکارم شیرازی) * پس هر کس پس از ستمش توبه و اصلاح کند، خدا به‌راستی بر او بازگشت می‌کند. خدا بس پوشنده‌ی رحمتگر بر ویژگان است. (۳۹) * و هر کس خدا و پیامبرش و کسانی را که ایمان آوردند ولیّ خود برگیرد (پیروزمند است). پس حزب خدا بی‌گمان همانا پیروزمندانند. (۵۶) * از کار زشتی که آن را مرتکب می‌شدند، یکدیگر را باز نمی‌داشتند. راستی چه بد بود آنچه می‌کرده‌اند. (۷۹) **** گردآوری:ابوالقاسم کریمی تهران – ورامین ۲۹ اسفند ۱۳۹۹

منبع


وبلاگ شخصی ابوالقاسم کریمی

هوا بدجورى توفانى بود و آن پسر و دختر کوچولو حسابى مچاله شده بودند. هر دو لباس هاى کهنه و گشادى به تن داشتند و پشت در خانه مى لرزیدند. پسرک پرسید: «ببخشین خانم! شما کاغذ باطله دارین؟» کاغذ باطله نداشتم و وضع مالى خودمان هم چنگى به دل نمى زد و نمى توانستم به آنها کمک کنم. مى خواستم یک جورى از سر خودم بازشان کنم که چشمم به پاهاى کوچک آنها افتاد که توى دمپایى هاى کهنه کوچکشان قرمز شده بود. گفتم: «بیایین تو یه فنجون شیرکاکائوى گرم براتون درست کنم.» آنها را داخل آشپزخانه بردم و کنار بخارى نشاندم تا پاهایشان را گرم کنند. بعد یک فنجان شیرکاکائو و کمى نان برشته و مربا به آنها دادم و مشغول کار خودم شدم. زیر چشمى دیدم که دختر کوچولو فنجان خالى را در دستش گرفت و خیره به آن نگاه کرد. بعد پرسید: «ببخشین خانم! شما پولدارین؟» نگاهى به روکش نخ نماى مبل هایمان انداختم و گفتم: «من اوه… نه!» دختر کوچولو فنجان را با احتیاط روى نعلبکى آن گذاشت و گفت: «آخه رنگ فنجون و نعلبکى اش به هم مى خوره.» آنها در حالى که بسته هاى کاغذى را جلوى صورتشان گرفته بودند تا باران به صورتشان شلاق نزند، رفتند. فنجان هاى سفالى آبى رنگ را برداشتم و براى اولین بار در عمرم به رنگ آنها دقت کردم. بعد سیب زمینى ها را داخل آبگوشت ریختم و هم زدم. سیب زمینى، آبگوشت، سقفى بالاى سرم، همسرم، یک شغل خوب و دائمى، همه اینها به هم مى آمدند. صندلى ها را از جلوى بخارى برداشتم و سرجایشان گذاشتم و اتاق نشیمن کوچک خانه مان را مرتب کردم. لکه هاى کوچک دمپایى را از کنار بخارى، پاک نکردم. مى خواهم همیشه آنها را همان جا نگه دارم که هیچ وقت یادم نرود چه آدم ثروتمندى هستم. دلم می خواد برای فردایی بهتر تلاش کنم.


وبلاگ شخصی ابوالقاسم کریمی

دو مرد در کنار درياچه اي مشغول ماهيگيري بودند. يکي از آنها ماهيگير با تجربه و ماهري بود اما ديگري ماهيگيري نميدانست. هر بار که مرد با تجربه يک ماهي بزرگ مي گرفت، آنرا در ظرف يخي که در کنار دستش بود مي انداخت تا ماهي ها تازه بمانند، اما ديگري به محض گرفتن يک ماهي بزرگ آنرا به دريا پرتاب مي کرد. ماهيگير با تجربه از اينکه مي ديد آن مرد چگونه ماهي را از دست مي دهد بسيار متعجب بود. لذا پس از مدتي از او پرسيد: «چرا ماهي هاي به اين بزرگي را به دريا پرت مي کني؟» مرد جواب داد: «آخر تابه من کوچک است!» گاهي ما نيز همانند همان مرد، شانس هاي بزرگ، شغل هاي بزرگ، روياهاي بزرگ و فرصت هاي بزرگي را که خداوند به ما ارزاني مي دارد قبول نمي کنيم. برای استفاده از فرصت های پیش رو، باید خود را از قبل آماده کنیم.


وبلاگ شخصی ابوالقاسم کریمی

مردی دو پسر داشت. یکی درسخوان اما تنبل و تن پرور و دیگری اهل فن و مهارت که همه کارهای شخصی خودش و تعمیرات منزل را خودش انجام می داد و دائم به شکلی خودش را سرگرم می کرد. روزی آن مرد شیوانا را دید و راجع به پسرانش سر صحبت را بازکرد و گفت: «من به آینده پسر اولم که درس می خواند و یک لحظه از مطالعه دست برنمی دارد بسیار امیدوارم. هر چند او به بهانه درس خواندن و وقت کم داشتن تنبل است و بیشتر کارهایش را من و مادر و خواهرانش انجام می دهیم اما چون می دانم که این زحمت ها بالاخره روزی جواب می دهد لذا به دیده منت همه تنبلی هایش را قبول می کنیم. اما از آینده پسر کوچکم خیلی می ترسم. او در درس هایش فردی است معمولی و بیشتر در پی کسب مهارت و کارهای عملی است و عاشق تعمیر وسایل منزل و رفع خرابی هایی است که در اطراف خود می بیند. البته ناگفته نماند که او اصلا اجازه نمی دهد کسی کارهای شخصی اش را انجام دهد و تمام کارهایش را از شستن لباس گرفته تا تمیزکردن اتاق و موارد دیگر را خودش با حوصله و ظرافت انجام می دهد. اما همانطوری که گفتم او در درس یک فرد خیلی معمولی است و گمان نکنم در دستگاه امپراتور به عنوان یک فرد تحصیل کرده بتواند برای خودش شغلی دست و پا کند!» شیوانا لبخندی زد و گفت: «برعکس تو به نظر من پسر دوم ات موفق تر است! البته شاید درس خواندن باعث شود پسر اول تو شغلی آبرومند برای خود در درستگاه امپراتور پیدا کند اما در نهایت همه آینده او همین شغل است که اگر روزی به دلیلی از او گرفته شود به روز سیاه می نشیند. اما پسر دوم تو خودش تضمین موفقیت خودش است و به هنگام سختی می تواند راهی برای ترمیم اوضاع خودش و رفع مشکلش پیدا کند. من جای تو بودم بیشتر نگران اولی بودم!» نظر شما چیست؟


وبلاگ شخصی ابوالقاسم کریمی

روزی تصمیم گرفتم كه دیگر همه چیز را رها كنم. شغلم ‏را، دوستانم را، زندگی ام را! به جنگلی رفتم تا برای آخرین بار با خدا ‏صحبت كنم. به خدا گفتم: «آیا می‏ توانی دلیلی برای ادامه زندگی برایم بیاوری؟» جواب ‏او مرا شگفت زده كرد. او گفت: «آیا درخت سرخس و بامبو را می بینی؟» پاسخ دادم: «بلی.» فرمود: «‏هنگامی كه درخت بامبو و سرخس را آفریدم، به خوبی از آنها مراقبت نمودم. به آنها نور ‏و غذای كافی دادم. دیر زمانی نپایید كه سرخس سر از خاك برآورد و تمام زمین را فرا ‏گرفت اما از بامبو خبری نبود. من از او قطع امید نكردم. در دومین سال سرخسها بیشتر ‏رشد كردند و زیبایی خیره كننده ای به زمین بخشیدند اما همچنان از بامبوها خبری نبود. ‏من بامبوها را رها نكردم. در سالهای سوم و چهارم نیز بامبوها رشد نكردند. اما من ‏باز از آنها قطع امید نكردم. در سال پنجم جوانه كوچكی از بامبو نمایان شد. در ‏مقایسه با سرخس كوچك و كوتاه بود اما با گذشت 6 ماه ارتفاع آن به بیش از 100 فوت ‏رسید. 5 سال طول كشیده بود تا ریشه ‏های بامبو به اندازه كافی قوی شوند. ریشه هایی ‏كه بامبو را قوی می‏ ساختند و آنچه را برای زندگی به آن نیاز داشت را فراهم می ‏كرد.» ‏خداوند در ادامه فرمود: «آیا می‏ دانی در تمامی این سالها كه تو درگیر مبارزه با ‏سختیها و مشكلات بودی در حقیقت ریشه هایت را مستحكم می ‏ساختی. من در تمامی این مدت ‏تو را رها نكردم همانگونه كه بامبوها را رها نكردم. ‏هرگز خودت را با دیگران ‏مقایسه نكن. بامبو و سرخس دو گیاه متفاوتند اما هر دو به زیبایی جنگل كمك می كنند. ‏زمان تو نیز فرا خواهد رسید تو نیز رشد می ‏ كنی و قد می كشی!» ‏از او پرسیدم: «من ‏چقدر قد می‏ كشم؟» ‏در پاسخ از من پرسید: «بامبو چقدر رشد می كند؟» جواب دادم: «هر ‏چقدر كه بتواند.» ‏گفت: «تو نیز باید رشد كنی و قد بكشی، هر اندازه كه ‏بتوانی.»


وبلاگ شخصی ابوالقاسم کریمی

تنها بازمانده يك كشتی شكسته توسط جريان آب به يك جزيره دورافتاده برده شد. با بي قراری به درگاه خداوند دعا می‌كرد تا او را نجات بخشد. ساعت ها به اقيانوس چشم می‌دوخت، تا شايد نشانی از كمك بيابد اما هيچ چيز به چشم نمی‌آمد. سرآخر نااميد شد و تصميم گرفت كه كلبه ای كوچك بسازد تا خود و وسايل اندكش را بهتر محافظت نمايد. روزی پس از آنكه از جستجوی غذا بازگشت، خانه كوچكش را در آتش يافت، دود به آسمان رفته بود. اندوهگين فرياد زد: «خدايا چگونه توانستی با من چنين كنی؟» صبح روز بعد او با صدای يك كشتی كه به جزيره نزديك می‌شد از خواب برخاست. آن کشتی می‌آمد تا او را نجات دهد. مرد از نجات دهندگانش پرسيد: «چطور متوجه شديد كه من اينجا هستم؟» آنها در جواب گفتند: «ما علامت دودی را که فرستادی، ديديم!» آسان می‌توان دلسرد شد هنگامی كه بنظر می‌رسد كارها به خوبی پيش نمی‌روند، اما نبايد اميدمان را از دست دهيم، زيرا خدا در كار زندگی ماست، حتی در ميان درد و رنج. دفعه آينده كه كلبه شما در حال سوختن است به ياد آورید كه آن شايد علامتی باشد برای فراخواندن رحمت خداوند.


وبلاگ شخصی ابوالقاسم کریمی

*** می گویند ابلیس، زمانی نزد فرعون آمد در حالیکه فرعون خوشه ای انگور در دست داشت و می خورد، ابلیس به او گفت: آیا هیچکس می تواند این خوشه انگور را به مروارید خوش آب و رنگ مبدل سازد؟ فرعون گفت: نه. ابلیس با شیوه مخصوص خودش (جادوگری و سحر) آن خوشه انگور را به دانه های مروارید تبدیل کرد. پس فرعون تعجب کرد و گفت: آفرین بر تو که استاد و ماهری. ابلیس سیلی ای بر گردن او زد و گفت: مرا با این استادی به بندگی قبول نکردند، تو با این حماقت چگونه دعوی خدایی می کنی؟ * روزی مردی خواب عجیبی دید او دید که پیش فرشته هاست و به کارهای آن ها نگاه می کند. هنگام ورود، دسته بزرگی از فرشتگان را دید که سخت مشغول کارند و تند تند نامه هایی را که توسط پیک ها از زمین می رسند، باز می کنند و آن ها را داخل جعبه می گذارند. مرد از فرشته ای پرسید، شما چه کار می کنید؟ فرشته در حالی که داشت نامه ای را باز می کرد، گفت: این جا بخش دریافت است و دعاها و تقاضاهای مردم از خداوند را تحویل می گیریم. مرد کمی جلوتر رفت، باز تعدادی از فرشتگان را دید که کاغذهایی را داخل پاکت می گذارند و آن ها را توسط پیک ها یی به زمین می فرستند. مرد پرسید شماها چکار می کنید؟ یکی از فرشتگان با عجله گفت: این جا بخش ارسال است، ما الطاف و رحمت های خداوندی را برای بندگان می فرستیم. مرد کمی جلوتر رفت و دید یک فرشته بیکار نشسته است. مرد با تعجب از فرشته پرسید: شما چرا بیکارید؟ فرشته جواب داد: این جا بخش تصدیق جواب است. مردمی که دعاهایشان مستجاب شده، باید جواب بفرستند ولی عده بسیار کمی جواب می دهند. مرد از فرشته پرسید: مردم چگونه می توانند جواب بفرستند؟ فرشته پاسخ داد: بسیار ساده، فقط کافی است بگویند: خدایا شکر! * می گویند در زمانهای دور پسری بود که به اعتقاد پدرش هرگز نمی توانست با دستانش کار با ارزشی انجام دهد. این پسر هر روز به کلیسایی در نزدیکی محل زندگی خود می رفت و ساعتها به تکه سنگ مرمر بزرگی که در حیاط کلیسا قرار داشت خیره می شد و هیچ نمی گفت. روزی شاهزاده ای از کنار کلیسا عبور کرد و پسرک را دید که به این تکه سنگ خیره شده است و هیچ نمی گوید. از اطرافیان در مورد پسر پرسید. به او گفتند که او چهار ماه است هر روز به حیاط کلیسا می آید و به این تکه سنگ خیره می شود و هیچ نمی گوید. شاهزاده دلش برای پسرک سوخت. کنار او آمد و آهسته به او گفت: «جوان، به جای بیکار نشسستن و زل زدن به این تخته سنگ، بهتر است برای خود کاری دست و پا کنی و آینده خود را بسازی.» پسرک در مقابل چشمان حیرت زده شاهزاده، مصمم و جدی به سوی او برگشت و در چشمانش خیره شد و محکم و متین پاسخ داد: «من همین الان در حال کار کردن هستم!» و بعد دوباره به تخته سنگ خیره شد. شاهزاده از جا برخاست و رفت. چند سال بعد به او خبر دادند که آن پسرک از آن تخته سنگ یک مجسمه با شکوه از حضرت داوود ساخته است. مجسمه ای که هنوز هم جزو شاهکارهای مجسمه سازی دنیا به شمار می آید. نام آن پسر «میکل آنژ» بود! قبل از شروع هر کار فیزیکی بهتر است که به اندازه لازم در موردش فکر کرد. حتی اگر زمان زیادی بگیرد.! * دانشجویی سر کلاس فلسفه نشسته بود. موضوع درس درباره خدا بود. استاد پرسید: آیا در این کلاس کسی هست که صدای خدا را شنیده باشد؟ کسی پاسخ نداد. استاد دوباره پرسید: آیا در این کلاس کسی هست که خدا را لمس کرده باشد؟ دوباره کسی پاسخ نداد. استاد برای سومین بار پرسید: آیا در این کلاس کسی هست که خدا را دیده باشد؟ برای سومین بار هم کسی پاسخ نداد. استاد با قاطعیت گفت: با این وصف خدا وجود ندارد. دانشجو به هیچ روی با استدلال استاد موافق نبود و اجازه خواست تا صحبت کند. استاد پذیرفت. دانشجو از جایش برخواست و از همکلاسی هایش پرسید: آیا در این کلاس کسی هست که صدای مغز استاد را شنیده باشد؟ همه سکوت کردند. آیا در این کلاس کسی هست که مغز استاد را لمس کرده باشد؟ همچنان کسی چیزی نگفت. آیا در این کلاس کسی هست که مغز استاد را دیده باشد؟ وقتی برای سومین بار کسی پاسخی نداد، دانشجو چنین نتیجه گیری کرد که استادشان مغز ندارد * هیزم شکن صبح از خواب بیدار شد و دید تبرش ناپدید شده. شک کرد که همسایه اش آن را یده باشد برای همین تمام روز او را زیر نظر گرفت. متوجه شد همسایه اش در ی مهارت دارد مثل یک راه می رود مثل ی که می خواهد چیزی را پنهان کند پچ پچ میکند. آن قدر از شکش مطمئن شد که تصمیم گرفت به خانه برگردد لباسش را عوض کند و نزد قاضی برود. اما همین که وارد خانه شد تبرش را پیدا کرد. زنش آن را جابه جا کرده بود. مرد از خانه بیرون رفت و دوباره همسایه را زیر نظر گرفت: و دریافت که او مثل یک آدم شریف راه می رود حرف می زند و رفتار می کند * روزی دروغ به حقیقت گفت: مــــیل داری باهم به دریـــا برویم و شنـــا کنیم، حقیقــت ساده لــوح پذیرفت و گول خورد. آن دو با هم به کنار ساحل رفتند، وقتی به ساحل رسیدند حقیقت لباسهایش را در آورد. دروغ حیلــــه گـــر لباسهای او راپوشید و رفت. از آن روز همیشه حقیقت عــــریان و زشت است، اما دروغ در لبــــــاس حقیقت با ظاهری آراسته نمایان می شود * آدمی بد کار به هنگام مرگ فرشته ای را دید که نزدیک در دروازه های جهنم ایستاده بود. فرشته ای به او گفت: یک کار خوب در زندگیت انجام داده ای و همان به تو کمک خواهد کرد. خوب فکر کن چی بوده! مرد به یاد آورد که یک بار هنگامی که در جنگل مشغول رفتن بود عنکبوتی را سر راهش دید و برای آنکه آن را زیر پا له نکند مسیرش را تغییر داد. فرشته لبخند زد و تار عنکبوتی از آسمان پایین آمد و با خود مرد را به بهشت برد. عده ای از جهنمی ها نیز از فرصت استفاده کرده تا از تار بالا بیایند. اما مرد آنها را به پایین هل داد مبادا که تار پاره شود. در این لحظه تار پاره شد و مرد دوباره به جهنم سقوط کرد. فرشته گفت: افسوس! تنها به فکر خود بودن همان یک کار خوبی را که باعث نجات تو بود ضایع کرد * نجار پیری بود که می خواست بازنشسته شود. او به کار فرمایش گفت که می خواهد ساختن خانه را رها کند و از زندگی بی دغدغه در کنار همسر و خانواده اش لذت ببرد. کار فرما از اینکه دید کارگر خوبش می خواهد کار را ترک کند، ناراحت شد. او از نجار پیرخواست که به عنوان آخرین کار، تنها یک خانه دیگر بسازد. نجار پیر قبول کرد، اما کاملا مشخص بود که دلش به این کار راضی نیست. او برای ساختن این خانه، از مصالح بسیار نا مرغوبی استفاده کرد و با بی حوصلگی، به ساختن خانه ادامه داد. وقتی کار به پایان رسید، کارفرما برای وارسی خانه آمد. او کلید خانه را به نجار داد و گفت: این خانه متعلق به توست. این هدیه ای است از طرف من برای تو. نجار یکه خورد. مایه تاسف بود! اگر می دانست که خانه ای برای خودش می سازد. حتما کارش را به گونه ای دیگر انجام می داد… * کوهنوردی می‌‌خواست به قله‌ای بلندی صعود کند. پس از سال‌ها تمرین و آمادگی، سفرش را آغاز کرد. به صعودش ادامه داد تا این که هوا کاملا تاریک شد. به جز تاریکی هیچ چیز دیدهنمی‌شد. سیاهی شب همه جا را پوشانده بود و مرد نمی‌توانست چیزی ببیند حتی ماه و ستاره‌ها پشت انبوهی از ابر پنهان شده بودند. کوهنورد همان‌طور که داشت بالا می‌رفت، درحالی که چیزی به فتح قله نمانده بود، پایش لیز خورد و با سرعت هر چه تمام‌تر سقوط کرد. سقوط همچنان ادامه داشت و او در آن لحظات سرشار از هراس، تمامی خاطرات خوب و بد زندگی‌اش را به یاد می‌آورد. داشت فکر می‌‌کرد چقدر به مرگ نزدیک شده است که ناگهان دنباله طنابی که به دور کمرش حلقه خورده بود بین شاخه های درختی در شیب کوه گیر کرد و مانع از سقوط کاملش شد. در آن لحظات سنگین سکوت، که هیچ امیدی نداشت از ته دل فریاد زد: خدایا کمکم کن ! ندایی از دل آسمان پاسخ داد از من چه می‌خواهی؟ – نجاتم بده خدای من! – آیا به من ایمان داری؟ – آری. همیشه به تو ایمان داشته‌ام – پس آن طناب دور کمرت را پاره کن! کوهنورد وحشت کرد. پاره شدن طناب یعنی سقوط بی‌تردید از فراز کیلومترها ارتفاع. گفت: خدایا نمی‌توانم. خدا گفت: آیا به گفته من ایمان نداری؟ کوهنورد گفت: خدایا نمی توانم. نمی‌توانم. روز بعد، گروه نجات گزارش داد که جسد منجمد شده یک کوهنورد در حالی پیدا شده که طنابی به دور کمرش حلقه شده بود و تنها نیم متر با زمین فاصله داشت . . . * استاد شاگردان را به یک گردش تفریحی به کوهستان برده بود. بعد از یک پیاده روی طولانی همه خسته و تشنه در کنار چشمه ای نشستند و تصمیم گرفتند استراحت کنند. استاد به هریک از انها لیوانی آب داد و از آنها خواست قبل از نوشیدن آب یک مشت نمک درون لیوان بریزند. شاگردان هم همین کار را کردند ولی هیچ یک نتوانستند آب را بنوشند چون خیلی شور شده بود. بعد استاد مشتی نمک را داخل چشمه ریخت و از آنها خواست از آب چشمه بنوشند و همه از آب گوارای چشمه نوشیدند. استاد پرسید: آیا آب چشمه هم شور بود و همه گفتند نه، آب بسیار خوش طعمی بود. استاد گفت رنج هایی که در این دنیا برای شما در نظر گرفته شده است نیز همین مشت نمک است نه بیشتر و نه کمتر. این بستگی به شما دارد که لیوان آب باشید یا چشمه که بتوانید رنج ها را در خود حل کنید. پس سعی کنید چشمه باشید تا بر رنج ها فائق آیید. * زمانی کزروس به کوروش بزرگ گفت چرا از غنیمت های جنگی چیزی را برای خود بر نمی داری و همه را به سربازانت می بخشی. کوروش گفت اگر غنیمت های جنگی را نمی بخشیدیم الان دارایی من چقدر بود ؟ گزروس عددی را با معیار آن زمان گفت. کوروش یکی از سربازانش را صدا زد و گفت برو به مردم بگو کوروش برای امری به مقداری پول و طلا نیاز دارد. سرباز در بین مردم جار زد و سخن کوروش را به گوششان رسانید. مردم هرچه در توان داشتند برای کوروش فرستادند. وقتی که مالهای گرد آوری شده را حساب کردند ، از آنچه کزروس انتظار داشت بسیار بیشتر بود. کوروش رو به کزروس کرد و گفت ، ثروت من اینجاست … * در قرون وسطا و دوران اوج قدرت کلیسا ها ، عقاید و خرافه های دینی که کشیش ها به وجود آورده بودند ، شدت گرفته بود و راهب ها به قدرت رسیده بودند… کشیش ها بهشت را به مردم می فروختند!! مردم نادان هم در ازای پرداخت کیسه های طلا ، دست نوشته ای به نام سند دریافت میکردند!! فرد دانایی که از این نادانی مردم رنج می برد دست به هر عملی زد ، نتوانست مردم را از انجام این کار احمقانه باز دارد تا اینکه فکری به سرش زد… به کلیسا رفت و به کشیش مسئول فروش بهشت گفت: قیمت جهنم چقدر است ؟ کشیش تعجب کرد و گفت: جهنم؟! مرد دانا گفت: بله جهنم…! کشیش بدون هیچ فکری گفت: ۳ سکه مرد فوری مبلغ را پرداخت کرد و گفت: لطفا سند جهنم را هم به من بدهید! کشیش روی کاغذ پاره ای نوشت: سند جهنم مرد با خوشحالی آن را گرفت از کلیسا خارج شد. به میدان شهر رفت و فریاد زد : ای مردم! من تمام جهنم را خریدم و این هم سند آن است. دیگر لازم نیست بهشت را بخرید چون من هیچ کسی را داخل جهنم راه نمی دهم… * سال ها پیش در چین باستان شاهزاده ای تصمیم به ازدواج گرفت. با مرد خردمندی م کرد و تصمیم گرفت تمام دختران جوان منطقه را دعوت کند تا دختری سزاوار را انتخاب کند . وقتی خدمتکار پیر قصر ماجرا را شنید به شدت غمگین شد. چون دختر او مخفیانه عاشق شاهزاده بود ، دخترش گفت او هم به آن مهمانی خواهد رفت . مادر گفت : تو شانسی نداری ، نه ثروتمندی و نه خیلی زیبا . دختر جواب داد : می دانم هرگز مرا انتخاب نمی کند ، اما فرصتی است که دست کم یک بار او را از نزدیک ببینم . روز موعود فرا رسید و شاهزاده به دختران گفت : به هر یک از شما دانه ای می دهم ، کسی که بتواند در عرض ۶ ماه زیباترین گل را برای من بیاورد ، ملکه آینده چین می شود . دختر پیرزن هم دانه را گرفت و در گلدانی کاشت . سه ماه گذشت و هیچ گلی سبز نشد ، دختر با باغبان های بسیاری صحبت کرد و راه گل کاری را به او آموختند ، اما بی نتیجه بود ، گلی نرویید… روز ملاقات فرا رسید ، دختر با گلدان خالی اش منتظر ماند و دیگر دختران هر کدام گل بسیار زیبایی به رنگها و شکلهای مختلف در گلدان های خود داشتند . لحظه موعود فرا رسید شاهزاده هر کدام از گلدان ها را با دقت بررسی کرد و در پایان اعلام کرد دختر خدمتکار همسر آینده او خواهد بود . همه اعتراض کردند که شاهزاده کسی را انتخاب کرده که در گلدانش هیچ گلی سبز نشده است . شاهزاده توضیح داد : این دختر تنها کسی است که گلی را به ثمر رسانده که او را سزاوار همسری امپراطور می کند : گل صداقت … همه دانه هایی که به شما دادم عقیم بودند ، امکان نداشت گلی از آنها سبز شود… * یک شرکت بزرگ قصد استخدام تنها یک نفر را داشت. بدین منظور آزمونی برگزار کرد که تنها یک پرسش داشت. پرسش این بود : شما در یک شب طوفانی سرد در حال رانندگی از خیابانی هستید. از جلوی یک ایستگاه اتوبوس در حال عبور کردن هستید. سه نفر داخل ایستگاه منتظر اتوبوس هستند. یک پیرزن که در حال مرگ است. یک پزشک که قبلاً جان شما را نجات داده است. یک (خانم یا آقا) که در رویاهایتان خیال ازدواج با او را دارید. شما می توانید تنها یکی از این سه نفر را برای سوار نمودن بر گزینید. کدامیک را انتخاب خواهید کرد ؟ دلیل خود را بطور کامل شرح دهید. پیش از اینکه ادامه حکایت را بخوانید شما نیز کمی فکر کنید…! قاعدتاً این آزمون نمیتواند نوعی تست شخصیت باشد زیرا هر پاسخی دلیل خاص خودش را دارد. پیرزن در حال مرگ است، شما باید ابتدا او را نجات دهید. هر چند او خیلی پیر است و به هر حال خواهد مرد. شما باید پزشک را سوار کنید. زیرا قبلاً او جان شما را نجات داده و این فرصتی است که میتوانید جبران کنید. اما شاید هم بتوانید بعداً جبران کنید. شما باید شخص مورد علاقه تان را سوار کنید زیرا اگر این فرصت را از دست دهید ممکن است هرگز قادر نباشید مثل او را پیدا کنید… از دویست نفری که در این آزمون شرکت کردند، تنها شخصی که استخدام شد دلیلی برای پاسخ خود نداد. او نوشته بود : سویچ ماشین را به پزشک میدهم تا پیرزن را به بیمارستان برساند و خودم به همراه همسر رویاهایم متحمل طوفان شده و منتظر اتوبوس می مانیم. پاسخی زیبا و سرشار از متانتی که ارائه شد گویای بهترین پاسخ است و مسلما همه میدانند که پاسخ فوق بهترین پاسخ است، اما هیچکس در ابتدا به این پاسخ فکر نمیکنند. چرا…؟ زیرا ما هرگز نمیخواهیم داشته ها و مزیت های خودمان را (ماشین) (قدرت) (موقعیت) از دست بدهیم. اگر قادر باشیم خودخواهی ها، محدودیت ها و مزیت های خود را از خود دور کرده یا ببخشیم گاهی اوقات می توانیم چیزهای بهتری بدست بیاوریم… * جانی ساعت ۲ از محل کارش خارج شد و چون نیم ساعت وقت داشت تا به محل کار دوستش برود، تصمیم گرفت با همان یک دلاری که در جیب داشت ناهار ارزان قیمتی بخورد و راهی شرکت شود. چند رستوران گران قیمت را رد کرد تا به رستورانی رسید که روی در آن نوشته شده بود: ”ناهار همراه نوشیدنی فقط یک دلار”. جانی معطل نکرد، داخل رستوران شد و یک پرس اسپاگتی و یک نوشابه برداشت و سر میز نشست. گارسون برایش دو نوع سوپ، سالاد، سیب زمینی سرخ کرده، نوشابه اضافه، بستنی و دو نوع دسر آورد و به اعتراض جانی توجهی نکرد که گفت: ”ولی من این غذاها رو سفارش ندادم.” گارسون که رفت جانی شانه ای بالا انداخت و گفت: ”خودشان می فهمند که من نخوردم!” اما جانی موقعی فهمید که این شیوه آن رستوران برای ی است که رفت جلو صندوق و متصدی رستوران پول همه غذاها رو حساب کرد و گفت ۱۵ دلار و ۱۰ سنت. جانی معترض شد: ”ولی من هیچ کدوم رو نخوردم!” و مرد پاسخ داد ”ما آوردیم! می خواستین بخورین!” جانی که خودش بچه زرنگ تهران بود ، سری تکان داد و یک سکه ۱۰ سنتی روی پیشخوان گذاشت و وقتی متصدی اعتراض کرد، گفت: ”من مشاوری هستم که بابت یک ساعت مشاوره ۱۵ دلار می گیرم.” متصدی گفت: ”ولی ما که مشاوره نخواستیم!” و جانی پاسخ داد: ”من که اینجا بودم! می خواستین مشاوره بگیرین!” و سپس به آرامی از آنجا خارج شد… * یکی بود یکی نبود. غیر از خدا هیچ کس نبود. چوپانی مهربان بود که در نزدیکی دهی، گوسفندان را به چرا می برد. مردم ده که از مهربانی و خوش اخلاقی او خرسند بودند، تصمیم گرفتند که گوسفندانشان را به او بسپارند تا هر روز آنها را به چرا ببرد. او هر روز مشغول مراقبت از گوسفندان بود و مردم نیز از این کار راضی بودند. برای مدتها این وضعیت ادامه داشت و کسی شکوه ای نداشت تا اینکه … یک روز چوپان شروع کرد به فریاد: آی گرگ آی گرگ. وقتی مردم خود را به چوپان رساندند دریافتند که گرگی آمده است و یک گوسفند را خورده است. آنان چوپان را دلداری دادند و گفتند نگران نباشد و خدا را شکر که بقیه گله سالم است. اما از آن پس، هر چند روز یک بار چوپان فریاد میزد: “گرگ. گرگ. آی مردم، گرگ”. وقتی مردم ده، سرآسیمه خود را به چوپان می رساندند می دیدند کمی دیر شده و دوباره گرگ، گوسفندی را خورده است. این وضعیت مدتها ادامه داشت و همیشه مردم دیر می رسیدند و گرگ، گوسفندی را خورده بود! پس مردم ده تصمیم گرفتند پولهای خود را روی هم بگذارند و چند سگ گله بخرند. از وحشی ترین ها و قوی ترین سگ ها را … چوپان نیز به آنها اطمینان داد که با خرید این سگها، دیگر هیچگاه، گوسفندی خورده نخواهد شد. اما پس از خرید سگ ها، هنوز مدت زیادی نگذشته بود که دوباره، صدای فریاد “آی گرگ، آی گرگ” چوپان به گوش رسید. مردم دویدند و خود را به گله رساندند و دیدند دوباره گوسفندی خورده شده است. ناگهان یکی از مردم، که از دیگران باهوش تر بود، به بقیه گفت: ببینید، ببینید. هنوز اجاق چوپان داغ است و استخوانهای گوشت سرخ شده و خورده شده گوسفندانمان در اطراف پراکنده است !!! مردم که تازه متوجه شده بودند که در تمام این مدت، چوپان، دروغ می گفته است، فریاد برآوردند: آی . آی . چوپان دروغگو را بگیرید تا ادبش کنیم. اما ناگهان چهره مهربان و مظلوم چوپان تغییر کرد. چهره ای خشن به خود گرفت. چماق چوپانی را برداشت و به سمت مردم حمله ور شد. سگها هم که فقط از دست چوپان غذا خورده بودند و کسی را جز او صاحب خود نمی دانستند او را همراهی کردند. بسیاری از مردم از چماق چوپان و بسیاری از آنها از “گاز” سگ ها زخمی شدند. دیگران نیز وقتی این وضعیت را دیدند، گریختند. در روزهای بعد که مردم برای عیادت از زخمی شدگان می رفتند به یکدیگر می گفتند: “خود کرده را تدبیر نیست”. یکی از آنها پیشنهاد داد که از این پس وقتی داستان “چوپان دروغگو” را برای کودکانمان نقل می کنیم باید برای آنها توضیح دهیم که هر گاه خواستید گوسفندان، چماق، و سگ های خود را به کسی بسپارید، پیش از هر کاری در مورد درستکاری او بررسی کنید و مطمئن شوید که او دروغگو نیست. اما معلم مدرسه که آنجا بود و حرفهای مردم را می شنید گفت: دوستان توجه کنید که ممکن است کسی نخست “”راستگو”” باشد ولی وقتی گوسفندان، چماق و سگ های ما را گرفت وسوسه شود و دروغگو شود. بنابراین بهتر است هیچگاه “”گوسفندان””، “”چماق”” و “”سگ های نگهبان”” خود را به یک نفر نسپاریم… * استادی از شاگردان خود پرسید : دو مرد پیش من می آیند . یکی تمیز ودیگری کثیف من به آن ها پیشنهاد می کنم حمام کنند. شما فکر می کنید ، کدام یک این کار را انجام دهند ؟ شاگردان جواب دادند : خوب مسلما کثیفه ! استاد گفت : نه ، تمیزه. چون او به حمام کردن عادت کرده و کثیفه قدر آن را نمی داند.پس چه کسی حمام می کند ؟ حالا شاگردان می گویند : تمیزه ! استاد جواب داد : نه ، کثیفه ، چون او به حمام احتیاج دارد. باز پرسید : خوب ، پس کدامیک از مهمانان من حمام می کنند ؟ یک بار دیگر شاگردها گفتند : کثیفه ! استاد گفت : اما نه ، البته که هر دو ! تمیزه به حمام عادت دارد وکثیفه به حمام احتیاج دارد.خوب بالاخره کی حمام می گیرد ؟ بچه ها با سر درگمی جواب دادند : هر دو ! استاد این بار توضیح می دهد : نه ، هیچ کدام ! چون کثیفه به حمام عادت ندارد و تمیزه هم نیازی به حمام کردن ندارد! شاگردان با اعتراض گفتند : بله درسته ، ولی ما چطور می توانیم تشخیص دهیم ؟ هر بار شما یک چیزی را می گویید و هر دفعه هم پاسخ به نظر منطقی است استاد در پاسخ گفت :خودتان میگویید به نظر منطقی است ،یک گنجشک را هم اگر رنگ کنید به نظر میرسد که یک قناری است ! این ها که شما ها گفتید همگی به نظر منطقی هستند ولی این ها تنها احتمالاتی هستند که شما ها نسبت به یک موضوع بیان کرده اید و ممکن است روی دهند یا ندهند و این دیگر بسته به آن افراد دارد که خودشان بخواهند به حمام بروند یا نه ! نکته ای که من در این کلاس درس میخواهم به شما بیاموزم این است که : هر احتمالی ممکن است منطقی باشد ولی هیچ منطقی احتمال نیست؟! * مسابقات کشتی آزاد قهرمانی جهان سال ۱۹۵۹ میلادی در استادیوم ثریای سابق در خیابان حافظ تهران برگزار می شد. دو نفر تا پای فینال پیش رفته بودند؛ غلامرضا تختی از ایران و پتکو سیراکوف از بلغارستان. تختی در طول مسابقه یک بار زیر گرفت و سیراکوف را خاک کرد، پایش را سگک قرار داد ولی سیراکوف روی سگک تختی بدل کرد و سرپا ایستاد. کشتی بار دیگر شروع شد و تختی بار دیگر زیر گرفت و حریف صاحب نام بلغاری را خاک کرد، باز هم رفت توی سگک پای سیراکوف. دقیقه دوم یا سوم کشتی بود که فشار سگک تختی موجب ناراحتی شدید سیراکوف شد!!! سیراکوف با دست به پایش اشاره کرد و تختی بلافاصله او را رها کرد و از جا بلند شد! فریاد تماشاچیان بلند شد که چرا تختی این کار را کرده است! پتکو سیراکوف ولی منتظر رای داور نشد و خودش دست تختی را به عنوان کشتی گیر برنده بالا برد… * سال ها پیش مدتی را در جایی شبیه بیابان به سر می بردم. یکی از دوستان چهار دیواری خود را در آن بیابان در اختیار من قرار داد؛ یک محوطه ی بزرگ با یک سر پناه و یک سگ. سگ پیر و قوی هیکلی که برای بودن در آن محیط خلوت و نا امن، دوست مناسبی به نظر می رسید. مدتی با هم بودیم؛ من بخشی از غذای خود را با او سهیم می شدم و او مرا از ان شب محافظت می کرد. تا روزی که آن سگ بیمار شد. به دلیل نامعلومی بدن او زخم بزرگی برداشت و هر روز عود کرد! دامپزشک درمان او را بی اثر دانست و گفت: “نگه داری او بسیار خطرناک است و باید کشته شود!” صاحب سگ نتوانست به کشتن سگ رضایت دهد، پس از من خواست که او را از خانه بیرون کنم تا در بیابان بمیرد. من نیز او را بیرون کردم؛ ابتدا مقاومت می کرد ولی وقتی دید مُصر هستم، رفت و هیچ نشانی از خود باقی نگذاشت. هرگز او را ندیدم تا این که روزی برگشت! از سوراخی مخفی وارد شده بود که راه اختصاصی او بود. او زنده مانده بود و بر خلاف تمام قواعد علمی هیچ اثری از آن زخم باقی نمانده بود. نمی دانم کجا رفته بود و یا از کجا غذایش را تهیه کرده بود اما فهمیده بود که چرا باید آن جا را ترک می کرده و اکنون که دیگر بیمار و خطرناک نبود بازگشته بود … در آن نزدیکی چهار دیواری دیگری بود که نگهبانی داشت. چند روز بعد از بازگشت سگ، آن نگهبان را ملاقات کردم و او چیزی به من گفت که تا عمق وجودم را لرزاند! گفت: “سگ در آن اوقاتی که بیرونش رانده بودی، هر شب می آمد پشت در و تا صبح نگهبانی می داد. صبح پیش از آن که کسی متوجه حضورش بشود از آنجا می رفت.” هرشب!!!! * کرگدن جوان، تنهایی توی جنگل می رفت… دم جنبانکی که همان اطراف پرواز می کرد، او را دید و از او پرسید که چرا تنهاست ؟! کرگدن گفت: همه کرگدن ها تنها هستند. دم جنبانک گفت: یعنی تو یک دوست هم نداری؟ کرگدن پرسید: دوست یعنی چی؟ دم جنبانک گفت: دوست، یعنی کسی که با تو بیاید، دوستت داشته باشد و به تو کمک بکند. کرگدن گفت: ولی من که کمک نمی خواهم. دم جنبانک گفت: اما باید یک چیزی باشد، مثلاً لابد پشت تو می خارد، لای چین های پوستت پر از ه های ریز است. یکی باید پشت تو را بخاراند، یکی باید ه های پوستت را بردارد. کرگدن گفت: اما من نمی توانم با کسی دوست بشوم. پوست من خیلی کلفت و صورتم زشت است. همه به من می گویند پوست کلفت. دم جنبانک گفت: اما دوست عزیز، دوست داشتن به قلب مربوط می شود نه به پوست. کرگدن گفت: قلب؟ قلب دیگر چیست؟ من فقط پوست دارم و شاخ. دم جنبانک گفت: این که امکان ندارد، همه قلب دارند. کرگدن گفت: کو؟ کجاست؟ من که قلب خودم را نمی بینم! دم جنبانک گفت: خب، چون از قلبت استفاده نمی کنی، آن را نمی بینی؛ ولی من مطمئنم که زیر این پوست کلفت یک قلب نازک داری. کرگدن گفت: نه، من قلب نازک ندارم، من حتماً یک قلب کلفت دارم ! دم جنبانک گفت: نه، تو یک قلب نازک داری. چون به جای این که دم جنبانک را بترسانی، به جای این که لگدش کنی، به جای این که دهن گنده ات را باز کنی و آن را بخوری، داری با او حرف می زنی… کرگدن گفت: خب، این یعنی چی؟ دم جنبانک گفت: وقتی که یک کرگدن پوست کلفت، یک قلب نازک دارد یعنی چی؟! یعنی این که می تواند دوست داشته باشد، می تواند عاشق بشود. کرگدن گفت: اینها که می گویی یعنی چی؟ دم جنبانک گفت: یعنی … بگذار روی پوست کلفت قشنگت بنشینم، بگذار… کرگدن چیزی نگفت. یعنی داشت دنبال یک جمله ی مناسب می گشت. فکر کرد بهتر است همان اولین جمله اش را بگوید. اما دم جنبانک پشت کرگدن نشسته بود و داشت پشتش را می خاراند. داشت ه های ریز لای چین های پوستش را با نوک ظریفش برمی داشت. کرگدن احساس کرد چقدر خوشش می آید… اما نمی دانست دقیقاً از چی خوشش می آید ؟! کرگدن گفت: اسم این دوست داشتن است؟ اسم این که من دلم می خواهد تو روی پشت من بمانی و مزاحم های کوچولوی پشتم را بخوری؟ دم جنبانک گفت: نه اسم این نیاز است، من دارم به تو کمک می کنم و تو از اینکه نیازت برطرف می شود احساس خوبی داری، یعنی احساس رضایت می کنی. اما دوست داشتن از این مهمتر است. کرگدن نفهمید که دم جنبانک چه می گوید اما فکر کرد لابد درست می گوید. روزها گذشت، روزها، هفته ها و ماه ها، و دم جنبانک هر روز می آمد و پشت کرگدن می نشست، هر روز پشتش را می خاراند و هر روز ه های کوچک را از لای پوست کلفتش بر می‌داشت و می خورد، و کرگدن هر روز احساس خوبی داشت. یک روز کرگدن به دم جنبانک گفت: به نظر تو این موضوع که کرگدنی از این که دم جنبانکی پشتش را می خاراند و ه های پوستش را می خورد احساس خوبی دارد، برای یک کرگدن کافی است؟ دم جنبانک گفت: نه، کافی نیست. کرگدن گفت : بله، کافی نیست. چون من حس می کنم چیزهای دیگری هم هست که من احساس خوبی نسبت به آنها داشته باشم. راستش من می خواهم تو را تماشا کنم. دم جنبانک چرخی زد و پرواز کرد، چرخی زد و آواز خواند، جلوی چشم های کرگدن. کرگدن تماشا کرد و تماشا کرد و تماشا کرد… اما سیر نشد. کرگدن می خواست همین طور تماشا کند. کرگدن با خودش فکر کرد این صحنه قشنگ ترین صحنه ی دنیاست و این دم جنبانک قشنگ ترین دم جنبانک دنیا و او خوشبخت ترین کرگدن روی زمین. وقتی که کرگدن به اینجا رسید، احساس کرد که یک چیز نازک از چشمش افتاد. کرگدن ترسید و گفت: دم جنبانک، دم جنبانک عزیزم، من قلبم را دیدم، همان قلب نازکم را که می گفتی. اما قلبم از چشمم افتاد، حالا چکار کنم؟ دم جنبانک برگشت و اشک های کرگدن را دید. آمد و روی سر او نشست و گفت : غصه نخور دوست عزیز، تو یک عالم از این قلبهای نازک داری. کرگدن گفت: اینکه کرگدنی دوست دارد دم جنبانکی را تماشا کند و وقتی تماشایش می کند، قلبش از چشمش می افتد یعنی چی؟!! دم جنبانک چرخی زد و گفت: یعنی این که کرگدن ها هم عاشق می شوند. کرگدن گفت: عاشق یعنی چی؟ دم جنبانک گفت: یعنی کسی که قلبش از چشمهایش می چکد. کرگدن باز هم منظور دم جنبانک را نفهمید، اما دوست داشت دم جنبانک باز حرف بزند، باز پرواز کند و او باز هم تماشایش کند و باز قلبش از چشمهایش بیفتد … کرگدن فکر کرد اگر قلبش همین طور از چشم هایش بریزد، یک روز حتماً قلبش تمام می شود. آن وقت لبخندی زد و با خودش گفت: من که اصلاً قلب نداشتم! حالا که دم جنبانک به من قلب داد، چه عیبی دارد، بگذار تمام قلبم برای او بریزد …! * مردی جهانگردی شنید مقدسی در سرزمین خاور زندگی می کند. وسایلش را جمع کرد تا برود و شکوه و عظمت او را ببیند. وقتی به خانه رسید او را در کلبه محقری تنها یافت در حالی که در آن خانه جز یک قفسه کتاب و میز و صندلی چیزی وجود نداشت. مرد جهانگرد از پرسید: « پس وسایل خانه شما کجاست؟» پرسید: « وسایل تو کجاست؟» مرد جهانگرد پاسخ داد: « من وسیله ای ندارم. اینجا مسافرم.» نیز پاسخ داد: « من هم وسیله ای ندارم. اینجا مسافرم …» * روزی تصمیم گرفتم که دیگر همه چیز را رها کنم. شغلم را دوستانم را ، مذهبم را زندگی ام را ! به جنگلی رفتم تا برای آخرین بار با خدا صحبت کنم.به خدا گفتم : آیا میتوانی دلیلی برای ادامه زندگی برایم بیاوری؟ و جواب او مرا شگفت زده کرد.او گفت :آیا سرخس و بامبو را میبینی؟پاسخ دادم :بلی . فرمود : هنگامی که درخت بامبو و سرخس راآفریدم ، به خوبی ازآنها مراقبت نمودم .به آنها نور و غذای کافی دادم.دیر زمانی نپایید که سرخس سر از خاک برآورد و تمام زمین را فرا گرفت اما از بامبو خبری نبود.من از او قطع امید نکردم. در دومین سال سرخسها بیشتر رشد کردند وزیبایی خیره کنندهای به زمین بخشیدند اما همچنان از بامبوها خبری نبود. من بامبوها را رها نکردم . در سالهای سوم و چهارم نیز بامبوها رشد نکردند.اما من باز از آنها قطع امید نکردم . در سال پنجم جوانه کوچکی از بامبو نمایان شد. در مقایسه با سرخس کوچک و کوتاه بود اما با گذشت ۶ ماه ارتفاع آن به بیش از ۱۰۰ فوت رسید. ۵ سال طول کشیده بود تا ریشه های بامبو به اندازه کافی قوی شوند. ریشه هایی که بامبو را قوی میساختند و آنچه را برای زندگی به آن نیاز داشت را فراهم میکردند. خداوند در ادامه فرمود: آیا میدانی در تمامی این سالها که تو درگیر مبارزه با سختیها و مشکلات بودی در حقیقت ریشه هایت را مستحکم میساختی . من در تمامی این مدت تو را رها نکردم همانگونه که بامبو ها را رها نکردم. هرگز خودت را با دیگران مقایسه نکن و بامبو و سرخس دو گیاه متفاوتند اما هر دو به زیبایی جنگل کمک میکنند. زمان تو نیز فرا خواهد رسید تو نیز رشد میکنی و قد میکشی! از او پرسیدم : من چقدر قد میکشم. در پاسخ از من پرسید : بامبو چقدر رشد میکند؟ جواب دادم : هر چقدر که بتواند. گفت : تو نیز باید رشد کنی و قد بکشی ، هر اندازه که بتوانی. به یاد داشته باش که من هرگز تو را رها نخواهم کرد. * مرد زاهدی که در کوهستان زندگی می کرد.کنار چشمه ای نشست تا آبی بنوشد وخستگی در کند.سنگ زیبای درون چشمه دید.آن را برداشت و در خورجینش گذاشت وبه راهش ادامه داد. در راه به مسافری برخورد که از شدت گرسنگی به حالت ضعف افتاده بود……. کنار او نشست و از داخل خورجینش نان بیرون آورد و به اوداد. مرد گرسنه هنگام خوردن نان چشمش به سنگ گرانبهای درون خورجین افتاد.نگاهی به زاهد کرد و گفت:آیا آن سنگ را به من می دهی؟زاهد بی درنگ سنگ را درآورد و به او داد. مسافر از خوشحالی در پوست خود نمی نگجید.او می دانست که این سنگ آن قدر قیمتی است که با فروش آن می تواند تا اخر عمر در رفاه زندگی کند.بنابراین سنگ را برداشت و با عجله به طرف شهر حرکت کرد. چند روز بعد همان مسافر نزد زاهد آمد و گفت:من خیلی فکر کردم تو با این که میدانستی این سنگ چقدر ارزش دارد.خیلی راحت ان را به من هدیه کردی.بعد دست در جیبش بردو سنگ را در آورد و گفت:من این سنگ را به تو بر می گردانم ولی در عو ض چیز گرانبهای از تو می خواهم. به من یاد بده که چگونه می توانم مثل تو باشم… * مسئولین یک موسسه خیریه متوجه شدند که وکیل پولداری در شهرشان زندگی می‌کند و تا کنون حتی یک ریال هم به خیریه کمک نکرده است. پس یکی از افرادشان را نزد او فرستادند. مسئول خیریه: آقای وکیل ما در مورد شما تحقیق کردیم و متوجه شدیم که الحمدالله از درآمد بسیار خوبی برخوردارید ولی تا کنون هیچ کمکی به خیریه نکرده‌اید. نمی‌خواهید در این امر خیر شرکت کنید؟ … وکیل: آیا شما در تحقیقاتی که در مورد من کردید متوجه شدید… که مادرم بعد از یک بیماری طولانی سه ساله، هفته پیش درگذشت و در طول آن سه سال، حقوق بازنشستگی‌اش کفاف مخارج سنگین درمانش را نمی‌کرد؟ مسئول خیریه: (با کمی شرمندگی) نه، نمی‌دانستم. خیلی تسلیت می‌گویم. وکیل: آیا در تحقیقاتی که در مورد من کردید فهمیدید که برادرم در جنگ هر دو پایش را از دست داده و دیگر نمی‌تواند کار کند و زن و ۵ بچه دارد و سالهاست که خانه نشین است و نمی‌تواند از پس مخارج زندگیش برآید؟ مسئول خیریه: (با شرمندگی بیشتر) نه . نمی‌دانستم. چه گرفتاری بزرگی … وکیل: آیا در تحقیقاتتان متوجه شدید که خواهرم سالهاست که در یک بیمارستان روانی است و چون بیمه نیست در تنگنای شدیدی برای تأمین هزینه‌های درمانش قرار دارد؟ مسئول خیریه که کاملاً شرمنده شده بود گفت: ببخشید. نمی‌دانستم اینهمه گرفتاری دارید … وکیل: خوب. حالا وقتی من به اینها یک ریال کمک نکرده‌ام شما چطور انتظار دارید به خیریه شما کمک کنم!؟ * کودکی ده ساله که دست چپش در یک حادثه رانندگی از بازو قطع شده بود برای تعلیم فنون رزمی و جودو به یک استاد سپرده شد. پدر کودک اصرار داشت استاد فرزندش را یک قهرمان جودو بسازد. استاد پذیرفت و به پدر کودک قول داد که یک سال بعد میتواند فرزندش را در مقام قهرمانی کل باشگاه ها ببیند… درطول ۶ ماه استاد فقط روی بدنسازی کودک کار کرد و در عرض این ۶ ماه حتی یک فن جودو را به او تعلیم نداد! بعد از ۶ ماه خبر رسید که یک ماه بعد مسابقات محلی برگزار میشود. استاد به کودک ده ساله فقط یک فن آموزش داد و تا زمان برگزاری مسابقات فقط روی آن تک فن کارکرد! سر انجام مسابقات انجام شد و کودک توانست در میان اعجاب همگان با آن تک فن همه حریفان خود را شکست دهد. ۳ ماه بعد کودک توانست در مسابقات بین باشگاه ها نیز با استفاده از همان تک فن برنده شود و سال بعد نیز در مسابقات کشوری ، آن کودک یک دست موفق شد تمام حریفان را زمین بزند و به عنوان قهرمان سراسری کشور انتخاب شد… وقتی مسابقات به پایان رسید در راه برگشت به منزل کودک از استاد راز پیروزی اش را پرسید! استاد گفت: دلیل پیروزی تو این بود که اولا به همان یک فن به خوبی مسلط بودی! ثانیا تنها امیدت همان یک فن بود… سوم اینکه راه شناخته شده برای مقابله با این فن، گرفتن دست چپ حریف بود که تو چنین دستی نداشتی…! «یاد بگیر که در زندگی از نقاط ضعف خود به عنوان نقاط قوت خود استفاده کنی! متاسفانه اکثر افراد تقریبا به صورت غریزی زندگی میکنند و ارزش های خود را کوچکتر از آنچه هستند انتخاب میکنند! منتظر این نباشید که یک روز به آرزوهایتان برسید… طوری حرکت کنید که آرزو ها منتظر این باشند که به آنان برسید…» * روزی خورشید و باد هر دو در حال گفتگو بودند و هر کدام نسبت به دیگری احساس برتری می کرد . باد به خورشید می گفت : من از تو قوی ترم خورشید هم ادعا میکرد که او قدرتمندتر است. گفتند بیاییم امتحان کنیم . خوب حالا چگونه ؟ دیدند مردی در حال عبور است و کتی به تن دارد. باد گفت من می توانم کت آن مرد را از تنش در آورم. خورشید گفت پس شروع کن. باد وزید و وزید. با تمام قدرتی که داشت به زیر کت مرد می کوبید. در این هنگام که مرد دید ممکن است کتش را از دست بدهد ، دکمه ی کتش را بست و با دو دستش محکم آن را چسبید. باد هر چه کرد نتوانست کت را از تنش خارج کند و با خستگی تمام رو به خورشید کرد و گفت عجب آدم سرسختی بود ، هر چه سعی کردم موفق نشدم .مطمئن هستم که تو هم نمی توانی . خورشید گفت تلاشم را می کنم وشروع کرد به تابیدن . پرتوهای پر مهرش را بر سر مرد بارید و او را گرم کرد . مرد که تا چند لحظه قبل سعی در حفظ کت خود داشت ، متوجه شد که هوا تغییر کرده و با تعجب به خورشید نگریست . دید از آن باد خبری نیست ، احساس آرامش و امنیت کرد . با تلاش مداوم و پر مهر خورشید او نیز گرم شد و دید که دیگر نیازی به اینکه کت را به تن داشته باشد نیست . بلکه به تن داشتن آن باعث آزار و اذیت او می شود . به آرامی کت را از تن به در آورد و به روی دستانش قرار داد. باد سر به زیر انداخت و فهمید که خورشید پر مهر و محبت که پرتوهای خویش را بی منت به دیگران می بخشد از او که به زور می خواست کاری را انجام دهد بسیار قوی تر است… لازم است بدانید که در ادبیات فارسی خورشید نماد مهر است! سخن روز: شادی مثل پروانه ایست که هر چه تقلا کنی نمیتوانی آن را شکار کنی… باید آرام باشی تا بر روی شانه ات بنشیند… * یکی از دانشجویان دکتر حسابی به ایشان گفت : شما سه ترم است که مرا از این درس می اندازید. من که نمی خواهم موشک هوا کنم . می خواهم در روستایمان معلم شوم . دکتر جواب داد : تو اگر نخواهی موشک هواکنی و فقط بخواهی معلم شوی قبول ، ولی تو نمی توانی به من تضمین بدهی که یکی از شاگردان تو در روستا نخواهد موشک هوا کند… لازم است بدانید دکتر حسابی شاگرد انیشتین بوده و نظریه بی نهایت بودن ذرات را وی ارائه داده است… ایشان در لبنان! بیروت! فلسطین! مسلط به پنج زبان زنده دنیا بوده… و مرد اول علمی جهان دارنده جایزه نوبل میباشد… شاید نه! حتما سخت کوش ترین دانشمند جهان میباشد که حتی در بستر بیماری نیز به سوی گشودن دروازه های علم بوده است…! اگر هر شاخه علمی را یک شهر در نظر بگیریم به راحتی میتوان گفت که ایشان جهانگرد سرزمین علم میباشد… قسمت عظیمی از کره ماه رو به نام ایران و نه به نام خودش خریداری کرد و پرچم ایران را در ماه هم برافراشت… توصیف وجنات دکتر حسابی از قدرت بیان بنده خارج است و بهترین توصیه ای که برایتان دارم این است که حتما حتما زندگی نامه دکتر را بخوانید… چه چیزی از این بهتر که غزل وداع را هم آغوش کتاب بخوانی…!!!!!! * پسر کوچکی وارد مغازه ای شد، جعبه نوشابه را به سمت تلفن هل داد. بر روی جعبه رفت تا دستش به دکمه های تلفن برسد و شروع کرد به گرفتن شماره. مغازه دار متوجه پسر بود و به مکالماتش گوش می داد. پسرک پرسید: «خانم، می توانم خواهش کنم کوتاه کردن چمن های حیاط خانه تان را به من بسپارید؟» زن پاسخ داد: «کسی هست که این کار را برایم انجام می دهد.» پسرک گفت: «خانم، من این کار را با نصف قیمتی که او می دهد انجام خواهم داد.» زن در جوابش گفت که از کار این فرد کاملا راضی است. پسرک بیشتر اصرار کرد و پیشنهاد داد: «خانم، من پیاده رو و جدول جلوی خانه را هم برایتان جارو می کنم. در این صورت شما در یکشنبه زیباترین چمن را در کل شهر خواهید داشت.» مجددا زن پاسخش منفی بود. پسرک در حالی که لبخندی بر لب داشت، گوشی را گذاشت. مغازه دار که به صحبت های او گوش داده بود به سمتش رفت و گفت: «پسر…، از رفتارت خوشم آمد؛ به خاطر اینکه روحیه خاص و خوبی داری دوست دارم کاری به تو بدهم.» پسر جوان جواب داد: «نه ممنون، من فقط داشتم عملکردم را می سنجیدم. من همان کسی هستم که برای این خانم کار می کند.» * پیری برای جمعی سخن میراند… لطیفه ای برای حضار تعریف کرد همه دیوانه وار خندیدند. بعد از لحظه ای او دوباره همان لطیفه را گفت و تعداد کمتری از حضار خندیدند. او مجدد لطیفه را تکرار کرد تا اینکه دیگر کسی در جمعیت به آن لطیفه نخندید. گذشته را فراموش کنید و به جلو نگاه کنید! او لبخندی زد و گفت: وقتی که نمیتوانید بارها و بارها به لطیفه ای یکسان بخندید، پس چرا بارها و بارها به گریه و افسوس خوردن در مورد مسئله ای مشابه ادامه میدهید؟ گذشته را فراموش کنید و به جلو نگاه کنید. واقعا بزرگترین لطیفه زندگی ما اینه که همیشه افسوس میخوریم… * این یک داستان واقعی است که در ژاپن اتفاق افتاده. شخصی دیوار خانه اش را برای نوسازی خراب می کرد. خانه های ژاپنی دارای فضایی خالی بین دیوارهای چوبی هستند. این شخص در حین خراب کردن دیوار در بین آن مارمولکی را دید که میخی از بیرون به پایش فرو رفته بود. دلش سوخت و یک لحظه کنجکاو شد. وقتی میخ را بررسی کرد متعجب شد؛ این میخ ده سال پیش، هنگام ساختن خانه کوبیده شده بود!!! چه اتفاقی افتاده؟ در یک قسمت تاریک بدون حرکت، مارمولک ده سال در چنین موقعیتی زنده مانده!!! چنین چیزی امکان ندارد و غیر قابل تصور است. متحیر از این مساله کارش را تعطیل و مارمولک را مشاهده کرد. در این مدت چکار می کرده؟ چگونه و چی می خورده؟ همانطور که به مارمولک نگاه می کرد یکدفعه مارمولکی دیگر، با غذایی در دهانش ظاهر شد!!! مرد شدیدا منقلب شد. ده سال مراقبت. چه عشقی! چه عشق قشنگی!!! اگر موجود به این کوچکی بتواند عشقی به این بزرگی داشته باشد پس تصور کنید ما تا چه حد می توانیم عاشق شویم… * یک روز خانواده ی لاک پشتها تصمیم گرفتند که به پیکنیک بروند. از آنجا که لاک پشت ها به صورت طبیعی در همه ی موارد یواش عمل می کنند، هفت سال طول کشید تا برای سفرشون آماده بشن! در نهایت خانواده ی لاک پشت خانه را برای پیدا کردن یک جای مناسب ترک کردند. در سال دوم سفرشان بالاخره پیداش کردند. برای مدتی حدود شش ماه محوطه رو تمیز کردند، و سبد پیکنیک رو باز کردند، و مقدمات رو آماده کردند. بعد فهمیدند که نمک نیاوردند! پیکنیک بدون نمک یک فاجعه خواهد بود، و همه آنها با این مورد موافق بودند. بعد از یک بحث طولانی، جوانترین لاک پشت برای آوردن نمک از خانه انتخاب شد. لاک پشت کوچولو ناله کرد، جیغ کشید و توی لاکش کلی بالا و پایین پرید، گر چه او سریعترین لاک پشت بین لاک پشت های کند بود! او قبول کرد که به یک شرط بره؛ اینکه هیچ کس تا وقتی اون برنگشته چیزی نخوره. خانواده قبول کردن و لاک پشت کوچولو به راه افتاد. سه سال گذشت… و لاک پشت کوچولو برنگشت. پنج سال … شش سال … سپس در سال هفتم غیبت او، پیرترین لاک پشت دیگه نمی تونست به گرسنگی ادامه بده . او اعلام کرد که قصد داره غذا بخوره و شروع به باز کردن یک ساندویچ کرد. در این هنگام لاک پشت کوچولو ناگهان فریاد کنان از پشت یک درخت بیرون پرید،« دیدید می دونستم که منتظر نمی مونید. منم حالا نمی رم نمک بیارم»!!!!!!!!!!!! !!!!! نتیجه اخلاقی: بعضی از ماها زندگیمون صرف انتظار کشیدن برای این می شه که دیگران به تعهداتی که ازشون انتظار داریم عمل کنن. آنقدر نگران کارهایی که دیگران انجام میدن هستیم که خودمون عملا هیچ کاری انجام نمی دیم. * روزی مرد کوری روی پله‌های ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود روی تابلو خوانده میشد: من کور هستم لطفا کمک کنید . رومه نگارخلاقی از کنار او میگذشت نگاهی به او انداخت فقط چند سکه در داخل کلاه بود… او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد تابلوی او را برداشت ان را برگرداند و اعلان دیگری روی ان نوشت و تابلو را کنار پای او گذاشت و انجا را ترک کرد. عصر انروز روز نامه نگار به ان محل برگشت و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است مرد کور از صدای قدمهای او خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسی است که ان تابلو را نوشته بگوید ،که بر روی ان چه نوشته است؟رومه نگار جواب داد:چیز خاص و مهمی نبود،من فقط نوشته شما را به شکل دیگری نوشتم و لبخندی زد و به راه خود ادامه داد. مرد کور هیچوقت ندانست که او چه نوشته است ولی روی تابلوی او خوانده میشد: امروز بهار است، ولی من نمیتوانم آنرا ببینم !!!!! وقتی کارتان را نمیتوانید پیش ببرید استراتژی خود را تغییر بدهید خواهید دید بهترینها ممکن خواهد شد باور داشته باشید هر تغییر بهترین چیز برای زندگی است. حتی برای کوچکترین اعمالتان از دل،فکر،هوش و روحتان مایه بگذارید این رمز موفقیت است …. لبخند بزنید… * گردآوری:ابوالقاسم کریمی تهران – ورامین ۶ فروردین ۱۴۰۰

http://k520.ir/


وبلاگ شخصی ابوالقاسم کریمی

گزیده آیات قرآن/الجزء الثامن مترجم:آیت الله صادقی تهرانی ۱۴۲_۱۶۲ **** سوره الأنعام **** و سخن پروردگارت [:قرآن] در حال راستی و عدالت تمام شده است و هیچ تغییر دهنده‌ای (حتی خدا) برای کلمات او نیست و او بسی شنوای بسیار داناست. (۱۱۵) (مترجم آیت الله مکارم شیرزی) * و اگر از بیشتر کسانی که در زمین (تکلیف)اند پیروی کنی، تو را از راه خدا به بیراهه می‌برند. آنان جز از گمان پیروی نمی‌کنند و جز به حدس و گمان (بیجا) نمی‌پردازند. (۱۱۶) (مترجم آیت الله مکارم شیرزی) * اگر از بیشتر کسانی که در روی زمین هستند اطاعت کنی، تو را از راه خدا گمراه می کنند؛ (زیرا) آنها تنها از گمان پیروی می‌نمایند، و تخمین و حدس (واهی) می‌زنند. (۱۱۶) (مترجم آیت الله مکارم شیرزی) * گناهان آشکار و پنهان را رها کنید! زیرا کسانی که گناه می‌کنند، بزودی در برابر آنچه مرتکب می‌شدند، مجازات خواهند شد. (۱۲۰) (مترجم آیت الله مکارم شیرزی) * پروردگارت بی‌نیاز و مهربان است؛ (پس به کسی ستم نمی‌کند؛ بلکه همه، نتیجه اعمال خود را می‌گیرند؛) اگر بخواهد، همه شما را می‌برد؛ سپس هر کس را بخواهد جانشین شما می‌سازد؛ همان‌طور که شما را از نسل اقوام دیگری به وجود آورد. (۱۳۳) (مترجم آیت الله مکارم شیرزی) * و به مال یتیم، جز به بهترین صورت (و برای اصلاح)، نزدیک نشوید، تا به حد رشد خود برسد! و حق پیمانه و وزن را بعدالت ادا کنید! -هیچ کس را، جز بمقدار تواناییش، تکلیف نمی‌کنیم- و هنگامی که سخنی می‌گویید، عدالت را رعایت نمایید، حتی اگر در مورد نزدیکان (شما) بوده باشد و به پیمان خدا وفا کنید، این چیزی است که خداوند شما را به آن سفارش می‌کند، تا متذکّر شوید! (۱۵۲) این راه مستقیم من است، از آن پیروی کنید! و از راه‌های پراکنده (و انحرافی) پیروی نکنید، که شما را از طریق حق، دور می‌سازد! این چیزی است که خداوند شما را به آن سفارش می‌کند، شاید پرهیزگاری پیشه کنید!» (۱۵۳) (مترجم آیت الله مکارم شیرزی) * کسانی که آیین خود را پراکنده ساختند، و به دسته‌های گوناگون (و مذاهب مختلف) تقسیم شدند، تو هیچ گونه رابطه‌ای با آنها نداری! سر و کار آنها تنها با خداست؛ سپس خدا آنها را از آنچه انجام می‌دادند، با خبر می‌کند. (۱۵۹) (مترجم آیت الله مکارم شیرزی) * هر کس کار نیکی بجا آورد، ده برابر آن پاداش دارد، و هر کس کار بدی انجام دهد، جز بمانند آن، کیفر نخواهد دید؛ و ستمی بر آنها نخواهد شد. (۱۶۰) (مترجم آیت الله مکارم شیرزی) * بگو: «آیا غیر خدا، پروردگاری را بطلبم، در حالی که او پروردگار همه چیز است؟! هیچ کس، عمل (بدی) جز به زیان خودش، انجام نمی‌دهد؛ و هیچ گنهکاری گناه دیگری را متحمّل نمی‌شود؛ سپس بازگشت همه شما به سوی پروردگارتان است؛ و شما را از آنچه در آن اختلاف داشتید، خبر خواهد داد. (۱۶۴) (مترجم آیت الله مکارم شیرزی) * و او کسی است که شما را جانشینان (و نمایندگان) خود در زمین ساخت، و درجات بعضی از شما را بالاتر از بعضی دیگر قرار داد، تا شما را به وسیله آنچه در اختیارتان قرار داده بیازماید؛ به یقین پروردگار تو سریع العقاب و آمرزنده مهربان است. (کیفر کسانی را که از بوته امتحان نادرست درآیند، زود می‌دهد؛ و نسبت به حق پویان مهربان است.) (۱۶۵) (مترجم آیت الله مکارم شیرزی) **** سوره الأعراف **** از چیزی که از طرف پروردگارتان بر شما نازل شده، پیروی کنید! و از اولیا و معبودهای دیگر جز او، پیروی نکنید! اما کمتر متذکّر می‌شوید! (۳) (مترجم آیت الله مکارم شیرزی) * وزن کردن (اعمال، و سنجش ارزش آنها) در آن روز، حقّ است! کسانی که میزانهای (عمل) آنها سنگین است، همان رستگارانند! (۸) (مترجم آیت الله مکارم شیرزی) * و کسانی که میزانهای (عمل) آنها سبک است، افرادی هستند که سرمایه وجود خود را، بخاطر ظلم و ستمی که نسبت به آیات ما می‌کردند، از دست داده‌اند. (۹) (مترجم آیت الله مکارم شیرزی) * ما تسلّط و مالکیّت و حکومت بر زمین را برای شما قرار دادیم؛ و انواع وسایل زندگی را برای شما فراهم ساختیم؛ اما کمتر شکرگزاری می‌کنید! (۱۰) (مترجم آیت الله مکارم شیرزی) * بگو: «پروردگارم امر به عدالت کرده است؛ و توجّه خویش را در هر مسجد (و به هنگام عبادت) به سوی او کنید! و او را بخوانید، در حالی که دین (خود) را برای او خالص گردانید! (و بدانید) همان گونه که در آغاز شما را آفرید، (بار دیگر در رستاخیز) بازمی‌گردید! (۲۹) (مترجم آیت الله مکارم شیرزی) * ای فرزندان آدم! زینت خود را به هنگام رفتن به مسجد، با خود بردارید! و (از نعمتهای الهی) بخورید و بیاشامید، ولی اسراف نکنید که خداوند مسرفان را دوست نمی‌دارد! (۳۱) (مترجم آیت الله مکارم شیرزی) * ای فرزندان آدم! زینت خود را در نزد هر سجده‌گاهی برگیرید. و بخورید و بیاشامید و (اما) زیاده‌روی نکنید که او بی‌گمان اسرافکاران را دوست نمی‌دارد. (۳۱) * بگو: «پروردگار من فقط زشتکاری‌های م – چه آشکارش و چه پنهانش – را و گناه دنباله‌دار را و بنا حق را حرام گردانیده است و (نیز) اینکه چیزی را شریک خدا پندارید که دلیلی بر (حقانیت) آن نازل نکرده و اینکه چیزی را که نمی‌دانید به خدا نسبت دهید.» (۳۳) * و برای هر امتّی زمانی پایانی [:اجلی] است‌؛ پس چون اجلشان فرا رسد نه (می‌توانند) لحظه‌ای (از آن) تأخیر بخواهند و نه (بر آن) پیشی جویند. (۳۴) * ای فرزندان آدم! اگر به‌راستی پیامبرانی از خودتان برایتان بیایند حال آنکه آیات مرا بر شما می‌خوانند، پس هر کس پرهیزگاری و اصلاح کند، نه بیمی بر آنان خواهد بود و نه ایشان اندوهگین می‌شوند. (۳۵) * پروردگارتان را در حال زاری و نهانی بخوانید؛ بی‌گمان او از حدّ گذرندگان را دوست نمی‌دارد. (۵۵) * پروردگار خود را (آشکارا) از روی تضرّع، و در پنهانی، بخوانید! (و از ، دست بردارید که) او مان را دوست نمی‌دارد! (۵۵) (مترجم آیت الله مکارم شیرزی) * و در زمین پس از اصلاح آن افساد مکنید و با بیم و امید او را بخوانید. همواره رحمت خدا به نیکوکاران نزدیک است. (۵۶) **** گردآوری:ابوالقاسم کریمی تهران-ورمین ۳۰ اسفند ۱۳۹۹

http://k520.ir/


وبلاگ شخصی ابوالقاسم کریمی

گزیده آیات قرآن/الجزء الخامس مترجم:آیت الله صادقی تهرانی **** سوره النساء **** خدا می‌خواهد (تا بارتان را) از شما سبک گرداند. و انسان ناتوان آفریده شده است. (۲۸) * هان ای کسانی که ایمان آوردید! اموال همدیگر را به ناروا مخورید مگر آنکه داد و ستدی با تراضی یکدیگر (بر مبنای عقل و شرع)، از شما (انجام) بشود؛ و خودهاتان (و دیگران) را مکشید، زیرا همواره خدا نسبت به شما رحمتگری ویژه بوده است. (۲۹) و هر کس از روی و ستم چنین کند، به زودی وی را گیرانه‌ی آتشی کنیم، و این کار بر خدا آسان بوده است. (۳۰) * اگر از گناهان بزرگی که از آنها نهی می‌شوید دوری گزینید، گناهان کوچکتان را از شما می‌زداییم و شما را در جایگاهی ارجمند و پرکرامت در می‌آوریم. (۳۱) * و خدا را بپرستید و چیزی را با او شریک مگردانید. و به پدر و مادرتان احسان کنید و (نیز) درباره‌ی خویشاوندان نزدیکتر و یتیمان و مستمندان و همسایه‌ی نزدیکتر و همسایه‌ی دور و همنشین نزدیک و در راه مانده و آنان که تحت سرپرستی شمایند (و عهده‌دار زندگیشان هستید احسان کنید). بی‌گمان خدا کسی را که متکبری فخر فروش بوده است دوست نمی‌دارد: (۳۶) * (همان) کسانی که بخل می‌ورزند و مردمان را به بخل فرمان می‌دهند و آنچه را خدا از فضل خویش بدان‌ها ارزانی داشته پوشیده می‌دارند. و برای کافران عذابی خوارکننده آماده کرده‌ایم‌. (۳۷) * و (نیز) کسانی (هم) که اموالشان را برای خودنمایی برابر دیدگانِ مردمان انفاق می‌کنند و به خدا ایمان نمی‌آورند و نه به روز بازپسین. و هر کس شیطان همدمش باشد، چه بد همدمی است. (۳۸) * و اگر به خدا و روز بازپسین ایمان می‌آوردند و از آنچه خدا به آنان روزی داده، انفاق می‌کردند، چه (زیانی) بر ایشان داشت‌؟ و خدا به آنان بسی دانا بوده است. (۳۹) * خدا همواره، (حتی) هم‌وزن ذرّه‌ای (بر هیچ کس و ناکس) ستم نمی‌کند، و اگر (آن ذرّه، کار) نیکی باشد افزونش می‌کند و از نزد خویش پاداشی بزرگ (به نیکوکاران) می‌بخشد. (۴۰) * و خدا به (حال) دشمنانتان داناتر است. و کافی است که خدا سرپرست (شما) باشد و کافی است که خدا یاور (شما) باشد. (۴۵) * آیا سوی کسانی که خویشتن را پاک می‌شمارند ننگریسته‌ای‌؟ (چنین نیست،) بلکه خداست که هر که را بخواهد پاک می‌گرداند و به قدر نَخَک روی هسته‌ی خرمایی هم (به کس و ناکس) ستم نمی‌بینند. (۴۹) * خدا به‌راستی شما را فرمان می‌دهد که امانت‌ها را به صاحبانشان بازگردانید. و هنگامی که میان مردم داوری می‌کنید، به عدالت داوری کنید. همواره چه نیت چیزی که خدا به آن پند می‌دهد. به‌راستی خدا بسی شنوای بینا بوده است. (۵۸) * هر کجا باشید، شما را مرگ در می‌یابد، هر چند در برج‌های استواری باشید…. (۷۸) * هر چه از خوبی به تو رسد از خداست و آنچه از بدی به تو رسد، از تو است. و تو [:محمد] را به پیامبری، برای مردم فرستادیم و گواه بودن خدا کافی است. (۷۹) * و از کسانی که به خودشان خیانت می‌کنند دفاع مکن. بی‌گمان خدا هر که را که خیانتکار و گناه‌پیشه بوده دوست نمی‌دارد. (۱۰۷) * و هر کس خطایی مرتکب شود، آن را به زیان خود مرتکب شده و خدا همواره بس دانای فرزانه بوده است. (۱۱۱) * و هر کس خطا یا گناهی -مانع از خیری- به دست آرد، سپس آن را به بی‌گناهی نسبت دهد، پس بی‌گمان بهتان و گناه دنباله‌دار آشکارگری بر دوش کشیده است. (۱۱۲) * (پاداش و کیفر، هرگز) به دلخواه و آرزوی شما و نه به دلخواه و آرزوی اهل کتاب نیست. هر کس بدی کند، در برابر آن کیفر بیند و جز خدا برای خود نه سرپرستی و نه مددکاری نمی‌یابد. (۱۲۳) * و اگر زنی از ناسازگاری همسرش یا از روی گردانیدنش (از زندگی شویی) بیم داشت، بر آن دو هرگز گناهی نیست که از راه صلح با یکدیگر (در آیند و) به آشتی گرایند و (این) سازش خیر (و استمرار ناسازگاری، شرّ) است. و بخل (و بی‌گذشت بودن) در نفوس، حضور (و غلبه) یافته و اگر نیکی کنید و پرهیزگاری پیشه نمایید، همواره خدا به آنچه انجام می‌دهید بسی آگاه بوده است. (۱۲۸) * (ای مردمان!) اگر (خدا) بخواهد، شما را (از میان) می‌برد و دیگرانی را به جای شما (پدید) می‌آورد و خدا بر این (کار) توانا بوده است. (۱۳۳) * هر کس پاداش دنیا می‌خواسته، پاداش دنیا و آخرت تنها نزد خداست. و خدا بس شنوایی بسیار بینا بوده است. (۱۳۴) * اگر سپاس بدارید و ایمان آرید، خدا با عذاب شما چه کاری خواهد داشت‌؟ و خدا همواره سپاس‌گزار [:حق‌شناس] بسیار دانا بوده است. (۱۴۷) **** وبسایت رسمی ابوالقاسم کریمی

http://k520.ir/


وبلاگ شخصی ابوالقاسم کریمی

داستان کوتاه آموزنده/بخش اول *** پولداری در کابل، در نزدیکی مسجد قلعه فتح الله رستورانی ساخت که در آن موسیقی بود و رقص، و به مشتریان مشروب هم سرویس می شد. ملای مسجد هر روز موعظه می کرد و در پایان موعظه اش دعا می کرد تا خداوند صاحب رستوران را به قهر و غضب خود گرفتار کند و بلای آسمانی را بر این رستوران که اخلاق مردم را فاسد می سازد، وارد کند. یک ماه از فعالیت رستوران نگذشته بود که رعد و برق و توفان شدید شد و یگانه جایی که خسارت دید، همین رستوران بود که دیگر به خاکستر تبدیل گردید. ملای مسجد روز بعد با غرور و افتخار نخست حمد خدا را بجا آورد و بعد خراب شدن آن خانه فساد را به مردم تبریک گفت و علاوه کرد: اگر مومن از ته دل از خداوند چیزی بخواهد، از درگاه خدا ناامید نمی شود. اما خوشحالی مومنان و ملای مسجد دیر دوام نکرد. صاحب رستوران به محکمه شکایت کرد و از ملای مسجد تاوان خسارت خواست. اما ملا و مومنان البته چنین ادعایی را نپذیرفتند. قاضی هر دو طرف را به محکمه خواست و بعد از این که سخنان دو جانب دعوا را شنید، گلو صاف کرد و گفت: نمی دانم چه حکمی بکنم !! من هر دو طرف را شنیدم، از یک سو ملا و مومنانی قرار دارند که به تاثیر دعا و ثنا باور ندارند از سوی دیگر مرد می فروشی که به تاثیر دعا باور دارد … *** روایت شده است در حدود ٧٠٠ سال پیش، در اصفهان مسجدی بزرگ میساختند. اما چند روز قبل از افتتاح مسجد، کارگرها و معماران جمع شده بودند و آخرین خرده کاری ها را انجام میدادند. پیرزنی از آنجا رد میشد وقتی مسجد را دید به یکی از کارگران گفت: فکر کنم یکی از مناره ها کمی کجه! کارگرها خندیدند. اما معمار که این حرف را شنید، سریع گفت: چوب بیاورید! کارگر بیاورید! چوب را به مناره تکیه بدهید. فشار بدهید. فششششششااااررر…!!! …. و مدام از پیرزن میپرسید: مادر، درست شد؟!! مدتی طول کشید تا پیرزن گفت: بله! درست شد!!! تشکر کرد و دعایی کرد و رفت… کارگرها حکمت این کار بیهوده و فشار دادن مناره را از معمار با تجربه پرسیدند؟! معمار گفت: اگر این پیرزن، راجع به کج بودن این مناره با دیگران صحبت میکرد و شایعه پا میگرفت، این مناره تا ابد کج میماند و دیگر نمیتوانستیم اثرات منفی این شایعه را پاک کنیم… این است که من گفتم در همین ابتدا جلوی آن را بگیرم ! *** روزی جراحی برای تعمیر اتومبیلش آن را به تعمیرگاهی برد! تعمیرکار بعد از تعمیر به جراح گفت: من تمام اجزا ماشین را به خوبی می شناسم و موتور و قلب آن را کامل باز می کنم و تعمیر میکنم! در حقیقت من آن را زنده می کنم! حال چطور درآمد… سالانه ی من یک صدم شما هم نیست؟! جراح نگاهی به تعمیرکار انداخت و گفت : اگر می خواهی درآمدت ۱۰۰برابر من شود اینبار سعی کن زمانی که موتور در حال کار است آن را تعمیر کنی! *** روزی زنی روستائی که هرگز حرف دلنشینی از همسرش نشنیده بود، بیمار شد شوهر او که راننده موتور سیکلت بود و از موتورش براى‌ حمل و نقل کالا در شهر استفاده مى‌کردبراى اولین بار همسرش را سوار موتورسیکلت خود کرد. زن با احتیاط سوار موتور شد و از دست پاچگی و خجالت نمی دانست دست هایش را کجا بگذارد که ناگهان شوهرش گفت:… مرا بغل کن. زن پرسید: چه کار کنم؟ و وقتی متوجه حرف شوهرش شد ناگهان صورتش سرخ شد با خجالت کمر شوهرش را بغل کرد و کم کم اشک صورتش را خیس نمود. به نیمه راه رسیده بودند که زن از شوهرش خواست به خانه برگردند، شوهرش با تعجب پرسید: چرا؟ تقریبا به بیمارستان رسیده ایم. زن جواب داد: دیگر لازم نیست، بهتر شدم. سرم درد نمی کند. شوهر همسرش را به خانه رساند ولى هرگز متوجه نخواهد شد که گفتن همان جمله ى ساده ى “مرا بغل کن” چقدر احساس خوشبختى را در قلب همسرش باعث شده که در همین مسیر کوتاه، سردردش را خوب کرده است. *** روزی مردی جان خود را به خطر انداخت تا جان پسر بچه ای را که در دریا در حال غرق شدن بود نجات دهد. اوضاع آنقدر خطرناک بود که همه فکر می کردند هر دوی آنها غرق می شوند. و اگر غرق نشوند حتما در بین صخره ها تکه تکه خواهند شد. ولی آن مرد با تلاش فراوان پسر بچه را نجات داد.آن مرد خسته و زخمی پسرک را… به نزدیک ترین صخره رساند. و خود هم از آن بالا رفت. بعد از مدتی که هر دو آرامتر شدند. پسر بچه رو به مرد کرد و گفت: «از اینکه به خاطر نجات من جان خودت را به خطر انداختی متشکرم» مرد در جواب گفت: «احتیاجی به تشکر نیست. فقط سعی کن طوری زندگی کنی که زندگیت ارزش نجات دادن را داشته باشد!» *** به هنگام بازدید از یک بیمارستان روانى، از روان‌پزشک پرسیدم شما چطور می‌فهمید که یک بیمار روانى به بسترى شدن در بیمارستان نیاز دارد یا نه؟ روان‌پزشک گفت: ما وان حمام را پر از آب می‌کنیم و یک قاشق چایخورى، یک فنجان و یک سطل جلوى بیمار می‌گذاریم و از او می‌خواهیم که وان را خالى کند. من گفتم: آهان! فهمیدم. آدم عادى باید سطل را بردارد چون بزرگ‌تر است. روان‌پزشک گفت: نه! آدم عادى درپوش زیر آب وان را بر می‌دارد. شما می‌خواهید تخت‌تان کنار پنجره باشد؟ *** پیرمرد نارنجی پوش در حالی که کودک را در آغوش داشت با سرعت وارد بیمارستان شد و به پرستار گفت:خواهش می کنم به داد این بچه برسید.بچه ماشین بهش زد و فرار کرد… پرستار:این بچه نیاز به عمل داره باید پولشو پرداخت کنید. پیرمرد:اما من پولی ندارم پدر و مادر این بچه رو هم نمی شناسم.خواهش می کنم عملش کنید من پول و تا شب براتون میارم… پرستار:با دکتری که قراره بچه رو عمل کنه صحبت کنید. …اما دکتر بدون اینکه نگاهی به کودک بیندازد گفت:این قانون بیمارستانه.باید پول قبل از عمل پرداخت بشه. اما صبح روز بعد دکتر بر سر مزار دختر کوچکش اشک می ریخت… و چه قدر زود دیر می شود… *** مرد جوانی که مربی شنا و دارنده ی چندین مدال المپیک بود٬ به خدا اعتقادی نداشت. او چیزهایی را که درباره خداوند میشنید مسخره میکرد.شبی مرد جوان به استخر سر پوشیده آموزشگاهی رفت. چراغ خاموش بود ولی ماه روشن بود و همین برای شنا کافی بود.مرد جوان به بالاترین نقطه تخته شنا رفت و دستانش را باز کرد تا درون استخر شیرجه برود.ناگهان٬ سایه بدنش را همچون صلیبی روی دیوار مشاهده کرد. احساس عجیبی تمام وجودش را فراگرفت. از پله ها پائین آمد و به سمت کلید برق رفت و چراغ ها را روشن کرد.آب استخر برای تعمیر خالی شده بود *** دو گدا تو یه خیابون شهر رم کنار هم نشسته بودن. یکیشون یه صلیب گذاشته بود جلوش، اون یکی یه ستاره داوود مردم زیادی که از اونجا رد میشدن به هر دو نگاه میکردن ولی فقط تو کلاه اونی که پشت صلیب نشسته بود پول مینداختن. یه کشیش که از اونجا رد میشد مدتی ایستاد و دید که مردم فقط به گدایی که پشت صلیبه پول میدن و هیچ کس به گدای پشت ستاره داوود چیزی نمیده. رفت جلو و گفت: رفیق بیچاره من، متوجه نیستی؟ اینجا یه کشور کاتولیکه، تازه مرکز مذهب کاتولیک هم هست. پس مردم به تو که ستاره داوود گذاشتی جلوت پول نمیدن، به خصوص که درست نشستی بغل دست یه گدای دیگه که صلیب داره جلوش. در واقع از روی لجبازی هم که باشه مردم به اون یکی پول میدن نه به تو. گدای پشت ستاره داوود بعد از شنیدن حرفهای کشیش رو کرد به گدای پشت صلیب و گفت: هی “موشه” نگاه کن کی اومده به برادرمون بازاریابی یاد بده؟ *** در معبدی گربه ای وجود داشت که هنگام نیایش راهب ها مزاحم تمرکز آن ها می شد . بنا بر این استاد بزرگ دستور داد هر وقت زمان نیایش می رسد یک نفرگربه را گرفته و به ته باغ ببرد و به درختی ببندد . این روال سال ها ادامه پیداکرد و یکی از اصول کار آن مذهب شد . سال ها بعد استاد بزرگ در گذشت . گربه هم مرد . راهبان آن معبد گربه ای خریدند و به معبد آوردند تا هنگام نیایش او را به درخت ببندند تا اصول نیایش را درست به جای آورده باشند و سالها بعد استاد بزرگ دیگری رساله ای نوشت در باره ی اهمیت و فواید بستن گربه به درخت هنگام نیایش و دعا…. *** سه ظرف را روی آتش قرار دادیم. در یکی از ظرفها هویج در دیگری تخم مرغ و در دیگری قهوه ریختیم و پس از ۱۵دقیقه: هویج: که سفت و محکم بود نرم و ملایم شد تخم مرغ که شل و وارفته بود سفت ومحکم شد دانه های قهوه در آب حل شدند و آب رنگ و بوی قهوه گرفته است. حالا فرض کنید آبی که در حال جوشیدن است مشکلات زندگیست . شما در مقابل مشکلات چگونه اید؟ مثل هویج سخت و قوی وارد مشکلات می شوید ودر مقابل بسیار خسته میشوید امیدتان را از دست داده وتسلیم می شوید. هیچ وقت مثل هویج نباشید! با قلبی ملایم وحساس وارد میشوید وبا یک قلب سخت وبی احساس خارج میشوید از دیگران متنفر میشوید و همواره تمایل به جدال دارید هیچ وقت مثل تخم مرغ نباشید…! در مقابل مشکلات مثل قهوه باشید. آب قهوه را تغییر نمیدهد. قهوه آب را تغییر میدهد. هر چه آب داغتر باشد طعم قهوه بهتر میشود…! پس بیایید در مقابل مشکلات مثل قهوه باشیم ما مشکلات را تغییر دهیم. نگذاریم مشکلات ما را تغییر دهد… *** چهار دانشجو که به خودشان اعتماد کامل داشتند یک هفته قبل از امتحان پایان ترم به مسافرت رفتند و با دوستان خود در شهر دیگر حسابی به خوشگذرانی پرداختند. اما وقتی به شهر خود برگشتند متوجه شدند که در مورد تاریخ امتحان اشتباه کرده‌اند و به جای سه شنبه، امتحان دوشنبه صبح بوده است. بنابراین تصمیم گرفتند استاد خود را پیدا کنند و علت جا ماندن از امتحان را برای او توضیح دهند. بنابر این آن‌ها برای توجیه غیبت در امتحانشان فکری کردند ! آن‌ها به استاد گفتند : ما به شهر دیگری رفته بودیم که در راه برگشت لاستیک خودرومان پنچر شد و از آنجایی که زاپاس نداشتیم تا مدت زمان طولانی نتوانستیم کسی را گیر بیاوریم و از او کمک بگیریم، به همین دلیل دوشنبه دیر وقت به خانه رسیدیم. استاد فکری کرد و پذیرفت که آنها روز بعد بیایند و امتحان بدهند. چهار دانشجو روز بعد به دانشگاه رفتند و استاد آن‌ها را به چهار اتاق جداگانه فرستاد و به هر یک ورقه امتحانی را داد و از آن‌ها خواست که شروع کنند. آن‌ها به اولین مسأله نگاه کردند که ۵ نمره داشت. سؤال خیلی آسان بود و به راحتی به آن پاسخ دادند. سپس ورقه را برگرداندند تا به سوال ۹۵ امتیازی پشت ورقه پاسخ بدهند که سؤال این بود : کدام لاستیک پنچر شده بود؟!!!!!! *** کشاورزی الاغ پیری داشت که یک روز اتفاقی به درون یک چاه بدون آب افتاد. کشاورز هر چه سعی کرد نتوانست الاغ را از درون چاه بیرون بیاورد. پس برای اینکه حیوان بیچاره زیاد زجر نکشد، کشاورز و مردم روستا تصمیم گرفتند چاه را با خاک پر کنند تا الاغ زودتر بمیرد و مرگ تدریجی او باعث عذابش نشود. مردم با سطل روی سر الاغ خاک می ریختند اما الاغ هر بار خاک های روی بدنش را می تکاند و زیر پایش می ریخت و وقتی خاک زیر پایش بالا می آمد، سعی می کرد روی خاک ها بایستد. روستایی ها همینطور به زنده به گور کردن الاغ بیچاره ادامه دادند و الاغ هم همینطور به بالا آمدن ادامه داد تا اینکه به لبه چاه رسید و در حیرت کشاورز و روستائیان از چاه بیرون آمد … نتیجه اخلاقی : مشکلات، مانند تلی از خاک بر سر ما می ریزند و ما همواره دو انتخاب داریم: اول اینکه نبایداجازه بدهیم مشکلات ما را زنده به گور کنند دوم اینکه از مشکلات سکویی بسازیم برای صعود! *** موش ازشکاف دیوار سرک کشید تا ببیند این همه سروصدا برای چیست مرد مزرعه دار تازه از شهر رسیده بود و بسته ای با خود آورده بود و زنش با خوشحالی مشغول باز کردن بسته بود. موش لب هایش را لیسید و با خود گفت : کاش یک غذای حسابی باشد …. اما همین که بسته را باز کردند ، از ترس تمام بدنش به لرزه افتاد ؛ چون صاحب مزرعه یک تله موش خریده بود. موش با سرعت به مزرعه برگشت تا این خبر جدید را به همه ی حیوانات بدهد . او به هرکسی که می رسید ، می گفت :« توی مزرعه یک تله موش آورده اند، صاحب مزرعه یک تله موش خریده است . . »! مرغ با شنیدن این خبر بال هایش را تکان داد و گفت : « آقای موش ، برایت متأسفم . از این به بعد خیلی باید مواظب خودت باشی ، به هر حال من کاری به تله موش ندارم ، تله موش هم ربطی به من ندارد.» میش وقتی خبر تله موش را شنید ، صدای بلند سرداد و گفت : «آقای موش من فقط می توانم دعایت کنم که توی تله نیفتی ، چون خودت خوب می دانی که تله موش به من ربطی ندارد. مطمئن باش که دعای من پشت و پناه تو خواهد بود.» موش که از حیوانات مزرعه انتظار همدردی داشت ، به سراغ گاو رفت. اما گاو هم با شنیدن خبر ، سری تکان داد و گفت : « من که تا حالا ندیده ام یک گاوی توی تله موش بیفتد.!» او این را گفت و زیر لب خنده ای کرد ودوباره مشغول چریدن شد. سرانجام ، موش ناامید از همه جا به سوراخ خودش برگشت و در این فکر بود که اگر روزی در تله موش بیفتد ، چه می شود؟ در نیمه های همان شب ، صدای شدید به هم خوردن چیزی در خانه پیچید زن مزرعه دار بلافاصله بلند شد و به سوی انباری رفت تا موش را که در تله افتاده بود ، ببیند. او در تاریکی متوجه نشد که آنچه در تله موش تقلا می کرده ، موش نبود ، بلکه یک مار خطرناکی بود که دمش در تله گیر کرده بود . همین که زن به تله موش نزدیک شد ، مار پایش را نیش زد و صدای جیغ و فریادش به هوا بلند شد. صاحب مزرعه با شنیدن صدای جیغ از خواب پرید و به طرف صدا رفت ، وقتی زنش را در این حال دید او را فوراً به بیمارستان رساند. بعد از چند روز ، حال وی بهتر شد. اما روزی که به خانه برگشت ، هنوز تب داشت . زن همسایه که به عیادت بیمار آمده بود ، گفت :« برای تقویت بیمار و قطع شدن تب او هیچ غذایی مثل سوپ مرغ نیست » مرد مزرعه دار که زنش را خیلی دوست داشت فوراً به سراغ مرغ رفت و ساعتی بعد بوی خوش سوپ مرغ در خانه پیچید. اما هرچه صبر کردند ، تب بیمار قطع نشد. بستگان او شب و روز به خانه آن ها رفت و آمد می کردند تا جویای سلامتی او شوند. برای همین مرد مزرعه دار مجبور شد ، میش را هم قربانی کند تا باگوشت آن برای میهمانان عزیزش غذا بپزد. روزها می گذشت و حال زن مزرعه دار هر روز بدتر می شد . تا این که یک روز صبح ، در حالی که از درد به خود می پیچید ، از دنیا رفت و خبر مردن او خیلی زود در روستا پیچید. افراد زیادی در مراسم خاک سپاری او شرکت کردند. بنابراین ، مرد مزرعه دار مجبور شد ، از گاوش هم بگذرد و غذای مفصلی برای میهمانان دور و نزدیک تدارک ببیند. حالا ، موش به تنهایی در مزرعه می گردید و به حیوانات زبان بسته ای فکر می کرد که کاری به کار تله موش نداشتند *** یک زن جوان در سالن فرودگاه منتظر پروازش بود . چون هنوز چند ساعت به پروازش باقی مانده بود، تصمیم گرفت برای گذراندن وقت کتابی خریداری کند. او یک بسته بیسکوئیت نیز خرید. او برروی یک صندلی دسته‌دارنشست و در آرامش شروع به خواندن کتاب کرد. در کنار او یک بسته بیسکوئیت بود و مردی در کنارش نشسته بود و داشت رومه می‌خواند. وقتی که او نخستین بیسکوئیت را به دهان گذاشت، متوجه شد که مرد هم یک بیسکوئیت برداشت و خورد. او خیلی عصبانی شد ولی چیزی نگفت… پیش خود فکر کرد: «بهتر است ناراحت نشوم. شاید اشتباه کرده باشد.» ولی این ماجرا تکرار شد. هر بار که او یک بیسکوئیت برمی‌داشت ، آن مرد هم همین کار را می‌کرد. این کار او را حسابی عصبانی کرده بود ولی نمی‌خواست واکنش نشان دهد. وقتی که تنها یک بیسکوئیت باقی مانده بود، پیش خود فکر کرد: «حالا ببینم این مرد بی‌ادب چکار خواهد کرد؟» مرد آخرین بیسکوئیت را نصف کرد و نصفش را خورد. این دیگه خیلی پرروئی می‌خواست! او حسابی عصبانی شده بود. در این هنگام بلندگوی فرودگاه اعلام کرد که زمان سوار شدن به هواپیماست. آن زن کتابش را بست، چیزهایش را جمع و جور کرد و با نگاه تندی که به مرد انداخت از آنجا دور شد و به سمت دروازه اعلام شده رفت. وقتی داخل هواپیما روی صندلی‌اش نشست، دستش را داخل ساکش کرد تا عینکش را داخل ساک قرار دهد و ناگهان با کمال تعجب دید که جعبه بیسکوئیتش آنجاست، باز نشده و دست نخورده! خیلی شرمنده شد!! از خودش بدش آمد …… یادش رفته بود که بیسکوئیتی که خریده بود را داخل ساکش گذاشته بود. آن مرد بیسکوئیت‌هایش را با او تقسیم کرده بود، بدون آن که عصبانی و برآشفته شده باشد… در صورتی که خودش آن موقع که فکر می‌کرد آن مرد دارد از بیسکوئیت‌هایش می‌خورد خیلی عصبانی شده بود. و متاسفانه دیگر زمانی برای توضیح رفتارش و یا معذرت‌خواهی نبود *** بودا به دهی سفر کرد . زنی که مجذوب سخنان او شده بود از بودا خواست تا مهمان وی باشد. بودا پذیرفت و مهیای رفتن به خانه‌ی زن شد . کدخدای دهکده هراسان خود را به بودا رسانید و گفت: این زن، هرزه است به خانه‌ی او نروید. بودا به کدخدا گفت: یکی از دستانت را به من بده، کدخدا تعجب کرد و یکی از دستانش را در دستان بودا گذاشت . آنگاه بودا گفت : حالا کف بزن کدخدا بیشتر تعجب کرد و گفت: هیچ کس نمی‌تواند با یک دست کف بزند بودا لبخندی زد و پاسخ داد: هیچ زنی نیز نمیتواند به تنهایی هرزه باشد، مگر این که مردان دهکده نیز هرزه باشند. بنابراین مردان و پول‌هایشان است که از این زن، زنی هرزه ساخته‌ است! *** گردآوری:ابوالقاسم کریمی ۲ فروردین ۱۳۹۹ تهران – ورامین منبع:

http://k520.ir/


وبلاگ شخصی ابوالقاسم کریمی

گزیده آیات قرآن/الجزء السابع مترجم:آیت الله صادقی تهرانی 122_141 **** سورة المائدة **** هان ای کسانی که ایمان آوردید! چیزهای پاکیزه‌ای را که خدا برای (استفاده‌ی) شما حلال کرده، حرام مشمارید (و از حکم خدا) نکنید که خدا کنندگان را بی‌گمان دوست نمی‌دارد. (۸۷) (مترجم آیت الله مکارم شیرازی) * خدا شما را به سوگندهای بیهوده‌تان (بدون پیمان در آن) مؤاخذه نمی‌کند، ولی به سوگندهایی که از روی پیمان می‌خورید (و می‌شکنید) شما را مؤاخذه می‌کند. پس کفّاره‌اش خوراک دادن به ده بینواست - از غذاهای متوسطی که به کسان خود می‌خورانید- یا پوشانیدن آنان یا آزاد کردنِ در بندی. پس کسی که (هیچ‌یک از این‌ها را) نیابد (باید) سه روز روزه بدارد. این است کفّاره‌ی سوگندهای شما که از روی پیمان خوردید. و نگهبان سوگندهای خود باشید. این‌گونه خدا آیات خود را برای شما بیان می‌کند، شاید شما سپاسگزاری کنید. (۸۹) (مترجم آیت الله مکارم شیرازی) * هان ای کسانی که ایمان آوردید! شراب و کار آسانگر گناه [:محرماتی مانند قمار] و بت‌ها و تیرهای قرعه، پلیدی‌(هایی‌) از عمل شیطانند پس از آنها دوری گزینید؛ شاید (خود و دیگران را) رستگار کنید. (۹۰) (مترجم آیت الله مکارم شیرازی) * ای کسانی که ایمان آورده‌اید! مراقب خود باشید! اگر شما هدایت یافته‌اید، گمراهی کسانی که گمراه شده‌اند، به شما زیانی نمی‌رساند. بازگشت همه شما به سوی خداست؛ و شما را از آنچه عمل می‌کردید، آگاه می‌سازد. (۱۰۵) (مترجم آیت الله مکارم شیرازی) * (از) روزی (بترسید) که خداوند، پیامبران را جمع می‌کند، و به آنها می‌گوید: «(در برابر دعوت شما،) چه پاسخی به شما داده شد؟»، می‌گویند: «ما چیزی نمی‌دانیم؛ تو خود، از همه اسرار نهان آگاهی.» (۱۰۹) (مترجم آیت الله مکارم شیرازی) * (با این حال،) اگر آنها را مجازات کنی، بندگان تواند. (و قادر به فرار از مجازات تو نیستند)؛ و اگر آنان را ببخشی، توانا و حکیمی! (نه کیفر تو نشانه بی‌حکمتی است، و نه بخشش تو نشانه ضعف!)» (۱۱۸) (مترجم آیت الله مکارم شیرازی) **** سورة الأنعام **** آنان، حق را هنگامی که سراغشان آمد، تکذیب کردند! ولی بزودی خبر آنچه را به باد مسخره می‌گرفتند، به آنان می‌رسد؛ (و از نتایج کار خود، آگاه می‌شوند). (۵) (مترجم آیت الله مکارم شیرازی) * و (این) پست‌ترین و نزدیکترین زندگی [:دنیا] جز بازیچه و بازدارنده‌ای (از حق‌) نیست و سرای واپسین همواره برای کسانی که پرهیزگاری می‌کنند بهتر است‌. آیا پس خردورزی نمی‌کنید؟ (۳۲) * پس ریشه‌ی آن گروهی که ستم کردند برکنده شد. و هر ستایشی برای خدا -پروردگار جهانیان- است. (۴۵) * و ما پیامبران (خود) را جز بشارتگر و هشداردهنده نمی‌فرستیم. پس هر کس که ایمان آوَرَد و اصلاح کند بیمی بر آنان نیست و نه ایشان اندوهگین می‌شوند. (۴۸) * بگو: «به شما نمی‌گویم گنجینه‌های خدا نزد من است و غیب (هم) نمی‌دانم و به شما نمی‌گویم من به‌راستی فرشته‌ام. (من) جز آنچه را که به سویم وحی می‌شود پیروی نمی‌کنم.» بگو: «آیا نابینا و بینا یکسانند؟ پس آیا تفکّر نمی‌کنید؟» (۵۰) * و رها کن کسانی را که آیین (فطری) خود را به بازی و سرگرمی گرفتند، و زندگی دنیا، آنها را مغرور ساخته، و با این (قرآن)، به آنها یادآوری نما، تا گرفتار (عواقب شوم) اعمال خود نشوند! (و در قیامت) جز خدا، نه یاوری دارند، و نه شفاعت‌کننده‌ای! و (چنین کسی) هر گونه عوضی بپردازد، از او پذیرفته نخواهد شد؛ آنها کسانی هستند که گرفتار اعمالی شده‌اند که خود انجام داده‌اند؛ نوشابه‌ای از آب سوزان برای آنهاست؛ و عذاب دردناکی بخاطر اینکه کفر می‌ورزیدند (و آیات الهی را انکار) می‌کردند. (۷۰) (مترجم آیت الله مکارم شیرازی) * کسانی‌که ایمان آورده و ایمان خود را به ستم نیالودند، ایشان برایشان آرامش است و (هم)اینان راه یافتگانند. (۸۲) * او کسی است که شما را از یک نفس آفرید! و شما دو گروه هستید: بعضی پایدار (از نظر ایمان یا خلقت کامل)، و بعضی ناپایدار؛ ما آیات خود را برای کسانی که می‌فهمند، تشریح نمودیم! (۹۸) (مترجم آیت الله مکارم شیرازی) * و آنهایی را که جز خدا را می‌خوانند دشنام مدهید تا (مبادا) آنان (هم) از روی دشمنی، به نادانی، خدا را دشنام دهند. این‌گونه برای هر گروهی کردارشان را آراستیم. سپس بازگشتشان -بدون برگشت- سوی پروردگارشان خواهد بود، پس (خدا) ایشان را از آنچه کرده‌اند آگاهی بزرگی خواهد داد. (۱۰۸) * اگر خدا می‌خواست، (همه به اجبار ایمان می‌آوردند،) و هیچ یک مشرک نمی‌شدند؛ و ما تو را مسؤول (اعمال) آنها قرار نداده‌ایم؛ و وظیفه نداری آنها را (به ایمان) مجبور سازی! (۱۰۷) (مترجم آیت الله مکارم شیرازی) * (به معبود) کسانی که غیر خدا را می‌خوانند دشنام ندهید، مبادا آنها (نیز) از روی (ظلم و) جهل، خدا را دشنام دهند! اینچنین برای هر امّتی عملشان را زینت دادیم سپس بازگشت همه آنان به سوی پروردگارشان است؛ و آنها را از آنچه عمل می‌کردند، آگاه می‌سازد (و پاداش و کیفر می‌دهد). (۱۰۸) (مترجم آیت الله مکارم شیرازی) **** گردآوری:ابوالقاسم کریمی تهران - ورامین 29 اسفند 1399

http://k520.ir/


وبلاگ شخصی ابوالقاسم کریمی

گزیده ابیات از اشعار پروین اعتصامی/بخش دوم
منبع دیوان شعر:سایت گنجور
***
اگر حکایت بهرام گور می‌پرسی
شکار گور شد ای دوست عاقبت بهرام
۲
واعظیم اما نه بهر خویشتن
از برای دیگران بر منبریم
۳
آگه از عیب عیان خود نه‌ایم
پرده‌های عیب مردم میدریم
۴
دهر گرگیست گرسنه، رخ از او برگیر
چرخ دیویست سیه دل، دل ازو بستان
۵
خرد استاد و تو شاگرد و جهان مکتب
چه رسیدت که چنین کودنی و نادان
۶
خانگی باشد اگر ، بصد تدبیر
نتوان کرد از آن خانه نگهبانی
۷
ندیدی لاشه‌های مطبخ خونین شهرت را
اگر دیدی، چرا بر سفره‌اش هر روز مهمانی
۸
شنیده‌اید که آسایش بزرگان چیست:
برای خاطر بیچارگان نیاسودن
بکاخ دهر که آلایش است بنیادش
مقیم گشتن و دامان خود نیالودن
۹
زانکس که نام خلق بگفتار زشت کشت
دوری گزین که از همه بدنامتر هموست
۱۰
آن پارسا که ده خرد و ملک، رهزن است
آن پادشا که مال رعیت خورد گداست
۱۱
مردم آنانند کز حکم و ت آگهند
کارگر کارش غم است و اضطراب ای رنجبر
۱۲
جز حقیقت، هر آنچه میگوئیم
هایهوئی و بازی و هوسی است
۱۳
ز نرد زندگی ایمن مشو که طاسک بخت
هزار طاق پدید آرد از پی یک جفت
به جرم یک دو صباحی نشستن اندر باغ
هزار قرن در آغوش خاک باید خفت
۱۴
معرفت هر چه هست در معنی است
نه درین صورت پدیدار است
۱۵
بروزگار جوانی، خوش است کوشیدن
چرا که خوشتر ازین، وقت و روزگاری نیست
۱۶
عادت ما این بود، بر ما مگیر
نه کمان آسایشی دارد، نه تیر
۱۷
مباف جامهٔ روی و ریا، که جز ابلیس
کس این دو رشتهٔ پوسیده پود و تار نکرد
۱۸
تو شاد باش و دل آسوده زندگانی کن
سگان، به بدسری روزگار معتادند
۱۹
خلید خار درشتی بپای طفلی خرد
بهم برآمد و از پویه باز ماند و گریست
بگفت مادرش این رنج اولین قدم است
ز خار حادثه، تیه وجود خالی نیست
هنوز نیک و بد زندگی به دفتر عمر
نخوانده‌ای و بچشم تو راه و چاه، یکیست
۲۰
چو زخم کارگر آمد، چه سر، چه سینه، چه پای
چو سال عمر تبه شد، چه یک، چه صد، چه دویست
****
گردآوری:ابوالقاسم کریمی
تهران-ورامین
۱۹ فروردین ۱۴۰۰

http://k520.ir/


وبلاگ شخصی ابوالقاسم کریمی

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین جستجو ها